نام | آصف مصطفی |
نام پدر | یونس |
نام مادر | نرگس |
محل شهادت | اروندرود |
محل تولد | کرج - خرم آباد | تاریخ تولد | ۱۳۳۹/۰۷/۰۵ |
محل شهادت | اروندرود | تاریخ شهادت | ۱۳۶۴/۱۱/۲۷ |
استان محل شهادت | خوزستان | شهر محل شهادت | آبادان |
وضعیت تاهل | متاهل | درجه نظامی | |
تعداد پسر | ۱ | تعداد دختر | ۲ |
تحصیلات | پنجم ابتدائی | رشته | - |
عملیات | سال تفحص | ||
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | تهران - ساوجبلاغ - نظر آباد |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
خاطرات
حوریه لشکری، همسر شهید: یک روز به سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی مانده بود. برای بدرقهی همسرم به سپاه رفته بودیم. «آصف» داشت اعزام میشد. هنگامی که آمد خداحافظی آخر را بکُند، دردم شروع شد. داشتم به خودم میپیچیدم، که او متوجه شد و گفت: «چته؟ … چرا ناراحتی؟»
گفتم: «هیچی! مسألهای نیست… تو برو! خداحافظ.»
دردم بیشتر شده بود و او هم ناراحت. او اصرار کرد و من هم وقتی دیدم رضایت نمیدهد، موضوع را گفتم.
«آصف» بلافاصله سراغ فرماندهی «بسیج» را گرفت و بعد از چند لحظه آمد و گفت: «مرخصی گرفتم ... بیا برویم خانه.»
به خانه آمدیم. درد امانم را بُریده بود. تا فردا صبح درد کشیدم. صبح روز بیست و دوم بهمن، «آصف» رفت تا ماشین بیاورد و مرا برای زایمان به بیمارستان ببرد. کمی طول کشید و در این فاصله، بچه به دنیا آمد! وقتی «آصف» آمد، دید کار از کار گذشته است و خیلی خوشحال شد.
فرزند ما در روز بیست و دوم بهمن ماه ـ همزمان با سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ـ به دنیا آمد و همسرم نیز پنج روز بعد، به جبهه اعزام شد.
او در طول سال چندین بار به جبهه اعزام شد و در عملیاتهای مختلف حضور یافت و سرانجام هم ـ دُرست یک سال پس از تولد فرزندمان ـ «آصف» به شهادت رسید.
از آن سال به بعد، روز بیست و دوم بهمن، سه خاطرهی به یاد ماندنی را در ذهن ما زنده میکند: «سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، تولد فرزندم و تشییع جنازهی همسرم!»
دست نوشته ها
از یادداشت های آصف مصطفی: در جریان عملیات «والفجر ۴»، در منطقهی کوه «کله قندی»، در حال انجام وظیفه بودیم که متوجه شدیم دشمن ما را محاصره کرده است. به ناچار تصمیم گرفتیم عقبنشینی کنیم. همراه با دوست صمیمیام «رضا پرپینچی» در حال فرار به سوی مرز «ایران» بودیم، که متوجه شدیم راه را گم کردهایم و هیچ خبری هم از گُردان ما نیست؛ از طرفی هم «هلیکوپتر» دشمن بالای سر ما در حال گشتزنی بود.
یک آن تصمیم گرفتیم در جایی مخفی شویم تا دشمن از آن منطقه خارج شود. پس گودالی کندیم و به مدت ۵ روز بدون آب و غذا درون آن مخفی شدیم.
روزها سپری شد و ما بالاخره از گُودال خارج شدیم؛ اما راه را گم کرده بودیم و نمیدانستیم که از کدام طرف برویم. به هر حال حرکت کردیم و در حال حرکت بودیم که متوجه «هلیکوپتر» دشمن شدیم که در تعقیب ما بود. «سید رضا» هم در حال گفتن ذکر بود تا زودتر نجات پیدا کنیم، که ناگهان از داخل «هلیکوپتر» صدای تیراندازی شنیدم و به عقب برگشتم. یک آن متوجه شدم که تیرهای دشمن به «سید رضا» اصابت کرده و پیکر خونینش به زمین افتاده است.
بعد از مدتی به خود آمدم و دیدم «هلیکوپتر» رفته و همه جا آرام شده است. پیکر خونین شهید «پرپینچی» را به دوش گرفتم و مضطرب و نگران و بدون این که راه را بدانم حرکت کردم.
چند قدمی جلو رفتم. خسته شده بودم. ناگهان چشمم به مردی نورانی افتاد، که در ابتدا فکر کردم خواب میبینم؛ اما چشمانم را مالیدم و دیدم نه، بیدارم. باور نمیکردم. دوباره نگاه کردم. مرد، نورانی بود و بدون این که حرفی با من بزند، با دست خود راهی را به من نشان داد. من هم که از خستگی نای فکر کردن نداشتم، از مسیری که نشانم داده بود، بلافاصله حرکت کردم و پس از دقایقی به مقصد رسیدم.
دوستان رزمنده وقتی مرا دیدند، با خوشحالی به طرف من آمده و مرا در آغوش گرفتند، در حالی که میگفتند: «ما اصلاً فکر نمیکردیم شما را زنده پیدا کنیم!»
پیکر مطهر دوست و همرزمم، شهید «رضا پرپینچی» را زمین گذاشتم و در حالی که به آن مرد نورانی ـ که مرا راهنمایی کرده بود ـ فکر میکردم، قطرات اشک از دیدگانم جاری شد و بر چهرهی تفتیده و آفتاب خوردهی «سیدرضا»، همچون نم باران بنشست.