پرویز دشتی: نیروهای گُردان ما، بعد از یک عملیات سخت و پر حادثه، مأموریتشان تمام شده و زمان مرخصیشان فرارسیده بود و میخواستند به شهر خود ـ «قزوین» ـ برگردند.
بچهها در حال رفتن بودند، که خبر رسید ضد انقلاب در یکی از محورها، ارتفاعی را تصرف کرده است.
موضوع را با برادر «نصراللهی»، فرماندهی گروهان در میان گذاشتیم.
ایشان نیز موضوع را با سایر نیروها در میان گذاشت و گفت: «هر کس داوطلب است میتواند به میدان بیاید و هر کس هم نمیخواهد، میتواند به مرخصی برود.»
نیروهای موجود، با سردادن تکبیر، به اشارتی گفتند که ما به ضد انقلاب اجازه نمیدهیم تا قطعهای از خاک ما به دستش بیفتد. آن هم سرزمینی که وجب به وجبش با دادن شهدای زیادی حفظ شده است؛ لذا ما همگی همراه شما، خواهیم آمد.
حدود ساعت پنج بعدازظهر بود که حرکت کرده و سیزده ساعت پیادهروی کردیم تا به محل مورد نظر رسیدیم. موضوع را پرسوجو کردیم و متوجه شدیم سه گروه از اعضای «دمکرات»، «کومله» و «خباط»، به هم ملحق شده و یکی از تپههای منطقه را گرفتهاند.
رزمندگان با شعار «الله اکبر» به طرف ارتفاعات حملهور شدند. با وجود این که دشمن بر ما مسلط بود، اما آنها با ایثار و شجاعت زیادی جنگیدند، تا ارتفاعات دوباره به دست ما افتاد.
کار تمام شده بود. تلفات زیادی هم از دشمن گرفته بودیم. در حال جابجایی و استقرار در تپه بودیم، که یک گلولهی «آرپیجی» به میان سه نفر از رزمندگان اصابت کرد و منفجر شد.
گرد و غبار که فرو نشست، دیدم یکی از دستهای «ابراهیم» قطع شده و او بدون این که دردی احساس کند، فریاد میزد و خدا را شکر میکرد، که دِینَش را ادا کرده است.
بالای سرش که رسیدم، داشت «امام زمان» (عج) را صدا میکرد و میگفت: «مرا حلال کنید و سلام مرا به خواهر و مادرم برسانید و به آنها بگویید که زندگیشان را به مانند زندگانی «حضرت زینب» (س) قرار دهند ...»
... و آن گاه روحش به ملکوت اعلا پیوست.