در حال دریافت تصویر  ...
نام ابوالفضل سالمکار
نام پدر ابوالقاسم
نام مادر ام البنین
محل شهادت سومار

بیوگرافی
سالمکار، ابوالفضل: پنجم شهریور ۱۳۴۱، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش ابوالقاسم، راننده بود و مادرش ام‌البنین نام داشت. تا چهارم متوسطه در رشته تجربی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. چهارم دی ۱۳۶۲، در سومار توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

محل تولد قزوین تاریخ تولد ۱۳۴۱/۰۶/۰۵
محل شهادت سومار تاریخ شهادت ۱۳۶۲/۱۰/۰۴
استان محل شهادت کرمانشاه شهر محل شهادت قصرشیرین
وضعیت تاهل مجرد درجه نظامی
تحصیلات چهارم متوسطه رشته تجربی
عملیات سال تفحص
محل کار بنیاد تحت پوشش
مزار شهید قزوین - قزوین


در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد

   
عنوان         فایل   
متن
تصاویر
وصایا
شهید، ابوالفضل سالمکار: مادر و پدر عزیزم؛ برادران و خواهران خوبم! این وصیت نامه را هنگامى مى نویسم که قصد رفتن به جبهه دارم. مادر و پدر عزیزم! مى بخشید از این که بدون اطلاع و بدون رضایت شما به جبهه اعزام شدم؛ چون این امرى است که نمى توان در آن تأخیر کرد؛ زیرا دشمنان پا به خاک میهن مان گذاشته اند. این را بدانید که اگر دشمن بر ما پیروز گردد و مست پیروزی اش شود، نه به ناموس مان رحم مى کند، نه به دین مان و نه به هیچ چیز دیگر. مادرم! به عنوان مثال، اگر -خداى ناکرده- شخصى الهه را بدون جرم و گناهى بزند و مجروحش کند، چگونه مى خواهى مجازاتش کنى؟ حالا چگونه انتظار دارى -وقتى برادران و خواهرانم را مى بینم که چگونه این دشمنان نامرد، آن ها را قتل عام مى کنند و یا جنازه دوستان شهیدم مثل محمود را مى بینم- ساکت بنشینم و حرکتى نکنم؟ مادرم! تو که جنازه هاى تکه تکه شده مردم را در بمباران ها ندیده اى. ندیده اى که چگونه تکه تکه شده اند، آن هم به دست دشمنى که دم از دین دارى و برادرى مى زند؛ ولى هم دینان خودش را قتل عام مى کند. مگر ما چه گناهى کرده ایم؟ مگر دوستان شهیدم چه گناهى کرده بودند؛ جز این که استقلال کشورشان را مى خواستند؟! پدر و مادرم! این را هم بدانید، از وقتى محمود شهید شد، روح من هم با او رفت. مادرم! وقتى محمود شهید شد، دیگر فهمیدم انقلاب حق است؛ چون محمود پسرى نبود که براى مادیات کشته شود. محمود براى هدفش شهید شد. مادرم! انقلاب مان با تمام نارضایتى ها و سختى ها، حق است. مادرم! ما باید معجزات این انقلاب را درک کنیم. آن حمله نظامى آمریکا که ناکام ماند، آن کودتاى ناکام و آن معجزات علنى که نمونه اش را دیدیم. یکى از آن معجزات آن بود که در بمباران هاى اخیر کرمانشاه در تاریخ ۲۳/۴/۶۱ اتاقى از وسط به دو نیم شده بود، نصفى ویران و نصفى دیگر بدون آسیب که سه کودک بى گناه در آنجا در خواب بودند و کوچک ترین آسیبى به آن ها نرسیده بود. این بزرگ ترین معجزه است و معجزه مهم تر از آن، این بود که دیدیم آمریکای جنایتکار و اسراییل غاصب -که هیچ کس به فکرش نمى رسید کسى بتواند با آن ها در بیفتد- چگونه به زانو درآمدند؛ آن هم با دست خالى رزمنده هاى ما و رهبرى امام عزیز. مادر و پدرم! ندیده اید که این جا چگونه جوان ها از روى عشق و علاقه و ایمان به الله، خود را روى مین ها مى اندازند و جنازه آن ها مانند گوشت، قیمه قیمه و تکه تکه مى شود؟ از همه این ها گذشته، مادر جان! اگر من بنشینم و دیگران هم بنشینند، پس چه کسى جلوى دشمن بایستد؟ چه کسى بایستد و نگذارد دشمن بالاى سر شما و دیگران بیاید؟ پس چه کسى بایستد و از ناموس مان و وطن مان دفاع کند؟ پس چه کسى باید جلوى حمله دشمن به دین مان را بگیرد؟ مادرم! خون من که از خون دیگران رنگین تر نیست؛ همان قدر که من براى شما عزیزم، فرزندان مردم هم براى پدر و مادرشان عزیزند. مادرم! ما نباید مسلمان ظاهرى باشیم. ما اگر امام حسین(ع) را قبول داریم، پس باید به این حرفش که مى گوید: «اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید!» عمل کنیم؛ نه آن که برایش عزادارى کنیم و ندانیم براى چه هدفى شهید شد. مادر و پدر عزیزم! خیلى دوستتان دارم؛ مخصوصاً تو را اى مادرم! و از موقعى پى به محبت مادری ات بُردم که از مسعود (برادرم)، آن گونه پرستارى کردى که هیچ پرستارى نمى توانست بکند و محبتى را به مسعود کردى، که هیچ کس نمى توانست انجام دهد. مادرم! مى دانم آرزویت این بود که براى من عروسى بگیرى و مرا در لباس دامادى و خوشبخت ببینى؛ اما مادرم! بدان که من به جبهه مى روم تا در آن جا عروسى کنم و به خوشبختى کامل برسم؛ چون عروسى کردن با خون مقصد، به خدا رسیدن است. مقصدش در کنار على(ع) و حسین(ع) -سرور شهیدان- و دیگر ائمه زیستن است. مادرم! فکر نکنى من در این عروسى حجله ندارم؛ فکر نکنى لباس دامادى ندارم؛ فکر نکنى در این عروسى ساقدوش ندارم؛ فکر نکنى در این عروسى نُقل ندارم تا بر سرم بپاشند؛ فکر نکنى وسایل تزیینى نیست تا حجله ام را با آن رنگ کنند و زینت دهند؛ فکر نکنى در حجله ام صداى شادى نیست؛ رقص نیست؛ بلکه باید بدانى سنگرم حجله ام است و کفن، همان لباس سفیدى است که در شب عروسى بر تن داماد مى کنند و برادران همرزمم ساقدوش و سرب هاى رگبار گلوله های دشمن کافر، نُقل هایى است که بر سرم مى پاشند و بدان که خون من و همرزمانم که شهید مى شوند و شده اند، سنگرم را تزیین کرده و رنگ گل سرخ به آن داده و بدان که بانگ قرآن و الله اکبر، نغمه شادى عروسى ام است و جان دادن همرزمانم در پیش چشمم، رقصى است که با آن بسوى خدا مى روند و در آن موقع من ساقدوش عروسى آن ها هستم. خلاصه این که: مادرم! این بزرگ ترین و بهترین عروسى است که مى توانستم بگیرم و بزرگ ترین خوشبختى است که مى توانم به آن برسم؛ پس مادرم! دیگر ناراحت من نباش و شیرت را حلالم کن؛ حلالم کن مادرم! پدر و مادر عزیزم! به خاطر هر کار بدى که کردم و موجب رنجش شما شدم، از شما مى خواهم مرا ببخشید. برادران و خواهرانم! شما هم مرا ببخشید و حلالم کنید و از دست من ناراحت نباشید و برایم گریه نکنید. مادرم! دلم مى خواهد تو هم ناراحت نباشى و برایم گریه نکنى. از شما مى خواهم از رفتن من خوشحال باشید؛ چون شما خوشبختى مرا مى خواستید و من حالا خوشبخت شده ام؛ پس برایم ناراحت نباشید و دیگر این که: مادر خوبم! سعى کن با صبر تمام، برادرم را پرستارى کنى تا -ان شاء الله- خوب شود و جاى مرا براى شما بگیرد. مادر جان! خواهش مى کنم که الهه جان را طورى بار بیاور که اسلام راستین را به واسطه شما بیاموزد. مادر جان! از تو مى خواهم قرآن را از گوشه کُمد بردارى و به الهه و محمد یاد بدهى که -به خدا قسم- راه خوشبختى آن ها، همین قرآن است و اگر هم خودت نتوانستى به آن ها یاد بدهى، آن ها را در آموزشگاهى بگذار تا یاد بگیرند و نگذار مثل من کوردل بمانند؛ چرا که من هم براى یادگیرى قرآن به جایى نرفته بودم. محمد جان! به خدا بزرگ ترین کارَت همان یاد گرفتن قرآن است و بدان که بهترین ورزش و تمرین هم آموختن قرآن مى باشد. محمد جان! سعى کن قرآن را یاد بگیرى تا راه سعادتت را بشناسى و مثل من کوردل نباشى. خواهرم، شهناز جان! تو هم همین طور؛ بدان که مسؤولیت بسیار سنگینى دارى در این جامعه. همان طور که ما جوان ها با خون خود دشمن را نابود مى کنیم، شما هم مى توانید بزرگترین راه نابودى دشمن را ایجاد کنی. اگر شما ایمان تان را حفظ کنی، دشمن نمى تواند بر جوان هاى ما غلبه کند؛ چون دشمن مى خواهد شما در چشم جوانان همچون کالایى باشید و بدین وسیله جوان ها را سست گرداند تا آن ها نتوانند در مقابل شان ایستادگى کنند و نتوانند هم دین و هم وطن شان را از چنگ آن ها درآورند. دیگر آن که: بهترین فرزندان در دامان مادران پاک پرورش مى یابند و اگر فرزندانى پاک در یک جامعه باشند، نمى گذارند آن جامعه زیر بار ذلت و خوارى برود؛ پس خواهرانم! از شما مى خواهم از هر جهت در زندگى پاک و با ایمان باشید. دیگر آن که: مادر و پدرم! از شما مى خواهم هرچه دارم و ندارم را براى خوب شدن مسعود و اگر چیزى ماند، آن را براى عروسى دو خواهرم خرج کنید؛ چون خیلى دلم مى خواست خوشبختى آن ها را ببینم و با دست خودم آن ها را به خانه بخت بفرستم؛ ولى چه کنم که دینم واجب تر از همه این ها بود. پدر و مادرم! خواهش مى کنم تا آن جا که مى توانید در بهتر برگزار کردن مراسم عروسى خواهرانم بکوشید تا آن ها سربلند به خانه بخت بروند و هر چند که مال دنیا سربلندى نمى آورد؛ اما باز دلم مى خواهد آن ها را خوشحال و راضى ببینم. این را هم بدانید که اگر من در جمع کردن مال و پول و غیره تلاش مى کردم -به خدا قسم- هیچ به فکر خودم نبودم؛ بلکه مى خواستم براى خواهرانم و براى خوشبختى آن ها کارى کرده باشم و این را بارها در وصیت نامه هایى که قبلاً نوشته بودم، ذکر کردم. دست آخر این که: مادرم! من سه داستان نوشته ام که مى خواهم اگر ممکن است آن ها را به چاپ برسانید تا عبرتى براى نسل هاى جوان باشد. بار دیگر از همه شما مى خواهم حلالم کنید و برایم گریه نکنید؛ چون من به خوشبختى رسیدم. ابوالفضل؛ کسى که همه شما را بیشتر از خودش دوست داشت؛ مخصوصاً مادر و الهه جان را.۱ (۱۳۸۳۷۳۱) ابوالفضل سالمکار