نام | ابراهیم اسدی |
نام پدر | ولی الله |
نام مادر | نجمه |
محل شهادت | خرمشهر |
بیوگرافی |
اسدی، ابراهیم: دوم اردیبهشت ۱۳۴۳، در روستای باورس از توابع شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش ولیالله و مادرش نجمه (فوت۱۳۵۷) نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. کارگر کارخانه بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. شانزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. |
محل تولد | قزوین - باورس | تاریخ تولد | ۱۳۴۳/۰۲/۰۲ |
محل شهادت | خرمشهر | تاریخ شهادت | ۱۳۶۱/۰۲/۱۶ |
استان محل شهادت | خوزستان | شهر محل شهادت | خرمشهر |
وضعیت تاهل | مجرد | درجه نظامی | |
تحصیلات | اول راهنمائی | رشته | - |
عملیات | سال تفحص | ||
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | قزوین - قزوین - باورس |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، ابراهیم اسدی:
پدر جان، برادر جان و خواهر جان! شما برای من، به جز دعا چیز دیگری نمی توانید بکنید؛ چرا که من راه حسین(ع) را ادامه می دهم.
شما را به خدا سوگند می دهم -که اگر پیغمبر (ص) و امامان را قبول دارید- کاری کنید که باعث افتخار برای اسلام باشد.
من برادر شما هستم؛ می روم. اگر توفیق باشد، شهید می شوم و اگر پیروز برگشتم که باعث افتخار شماست، که روز قیامت بگویید: «ما هم در انقلاب اسلامی ایران شرکت کردیم.»
تعدادی کتاب دارم؛ آنها را به «رضا» برادرزاده ام و «منیژه» برادرزاده ام بدهید.
امیدوارم که شما هم این افتخار را بپذیرید؛ بهشت را ندیده باید خرید؛ خدا یار و یاور شما باد!
ابراهیم اسدی؛ ۰۴/۱۲/۱۳۶۰
خاطرات
پرویز دشتی: نیروهای گُردان ما، بعد از یک عملیات سخت و پر حادثه، مأموریتشان تمام شده و زمان مرخصیشان فرارسیده بود و میخواستند به شهر خود ـ «قزوین» ـ برگردند.
بچهها در حال رفتن بودند، که خبر رسید ضد انقلاب در یکی از محورها، ارتفاعی را تصرف کرده است.
موضوع را با برادر «نصراللهی»، فرماندهی گروهان در میان گذاشتیم.
ایشان نیز موضوع را با سایر نیروها در میان گذاشت و گفت: «هر کس داوطلب است میتواند به میدان بیاید و هر کس هم نمیخواهد، میتواند به مرخصی برود.»
نیروهای موجود، با سردادن تکبیر، به اشارتی گفتند که ما به ضد انقلاب اجازه نمیدهیم تا قطعهای از خاک ما به دستش بیفتد. آن هم سرزمینی که وجب به وجبش با دادن شهدای زیادی حفظ شده است؛ لذا ما همگی همراه شما، خواهیم آمد.
حدود ساعت پنج بعدازظهر بود که حرکت کرده و سیزده ساعت پیادهروی کردیم تا به محل مورد نظر رسیدیم. موضوع را پرسوجو کردیم و متوجه شدیم سه گروه از اعضای «دمکرات»، «کومله» و «خباط»، به هم ملحق شده و یکی از تپههای منطقه را گرفتهاند.
رزمندگان با شعار «الله اکبر» به طرف ارتفاعات حملهور شدند. با وجود این که دشمن بر ما مسلط بود، اما آنها با ایثار و شجاعت زیادی جنگیدند، تا ارتفاعات دوباره به دست ما افتاد.
کار تمام شده بود. تلفات زیادی هم از دشمن گرفته بودیم. در حال جابجایی و استقرار در تپه بودیم، که یک گلولهی «آرپیجی» به میان سه نفر از رزمندگان اصابت کرد و منفجر شد.
گرد و غبار که فرو نشست، دیدم یکی از دستهای «ابراهیم» قطع شده و او بدون این که دردی احساس کند، فریاد میزد و خدا را شکر میکرد، که دِینَش را ادا کرده است.
بالای سرش که رسیدم، داشت «امام زمان» (عج) را صدا میکرد و میگفت: «مرا حلال کنید و سلام مرا به خواهر و مادرم برسانید و به آنها بگویید که زندگیشان را به مانند زندگانی «حضرت زینب» (س) قرار دهند ...»
... و آن گاه روحش به ملکوت اعلا پیوست.