نام | سبحان جانی |
نام پدر | ابوالقاسم |
نام مادر | سکینه |
محل شهادت | فاو |
بیوگرافی |
جانی، سبحان: پنجم مهر ۱۳۳۹، در روستای ماخورین از توابع شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش ابوالقاسم، کشاورز بود و مادرش سکینه نام داشت. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. کارگر کارخانه بود. سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. نهم اردیبهشت ۱۳۶۵، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به سر و کتف، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای روستای شترک تابعه قزوین واقع است. |
محل تولد | قزوین - ماخورین | تاریخ تولد | ۱۳۳۹/۰۷/۰۵ |
محل شهادت | فاو | تاریخ شهادت | ۱۳۶۵/۰۲/۰۹ |
استان محل شهادت | بصره | شهر محل شهادت | فاو |
وضعیت تاهل | متاهل | درجه نظامی | |
تعداد پسر | ۱ | تعداد دختر | ۰ |
تحصیلات | خواندن ونوشتن | رشته | - |
عملیات | سال تفحص | ||
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | قزوین - قزوین - شترک-بخش رودبار شهر |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، سبحان جانی: اما این که به سوی جبهه عازم شدم، با آگاهی کامل بوده و آن چه که مرا به سوی جبهه خواند رضای خدا و احساس مسؤولیت نسبت به اسلام عزیز و اطاعت از اوامر حضرت امام خمینی به عنوان ولی فقیه می باشد.
درود پُر افتخار من به رزمندگانی که دلیرانه در راه اسلام همانند ابوذرها می جنگند و هرگز تسلیم صدام و لشکر کفر نمی شوند و استوار بر دین خویش، باقی می مانند.
من به عنوان یک سرباز انقلاب و بسیج امام زمان (عج) در جبهه، علیه کفر می جنگم و هرگز تسلیم آن لشکر ناباب نخواهم شد و تا آخرین قطرهی خون خویش از اسلام دفاع خواهم کرد تا رستگار شوم و در این راه اگر کشته شوم پیروزم و اگر هم بِکُشم باز پیروز می باشم و یا باید شهید بشوم و یا به کربلای حسین(ع) برسم.
اینک سخنی با پدرم:
پدرجان! از اینکه تا به حال نتوانستم حق فرزندی را به شما ادا نمایم، خیلی عذر می خواهم؛ ولی از اینکه با آمدنم به جبهه، موافقت کردی کمال تشکر را دارم و از خدای متعال بسیار سپاسگزارم که مرا یکی از سربازان امام زمان(عج) قرار داد.
...و اما مادر مهربانم! امیدوارم که مرا ببخشی؛ چون برایم خیلی رنج کشیده و مشکلات را تحمل نموده ای و مرا با نور قرآن آشنا کرده ای و در قلب من عشق به الله را جای دادی. از اینکه نتوانستم ذره ای از حق فرزندی را به شما ادا نمایم، معذرت می خواهم؛ ولی مادرم! می خواهم همچون زینب کبری(س) صبور باشی و غم به دلت راه ندهی. هر چند داغ فرزند برای پدر و مادر سنگین است؛ ولی این راه، راهی است که حسین فاطمه(س) و علی(ع) رفت و شهید شد و امیدوارم که در این غم بزرگ، صبور و شکیبا باشی.
برادرانم! از شما تقاضا دارم که دَرستان را به خوبی بخوانید؛ چون هم اکنون دانشگاههای ما از افراد مُتدیّن و پاک خالی است و به شما جوانان حزب الله نیازمند است. باری برادرم سعی کنید بیشتر اوقات قرآن بخوانید و همیشه در قلبهایتان نور قرآن روشناییبخش باشد و شما را به صراط مستقیم برساند؛ ان شاء الله.
وظیفه تان را -که همان رسالت امام سجاد (ع)، پس از شهادت امام حسین(ع) بود- به خوبی به انجام برسانید.
همسرم! امیدوارم که در دار دنیا موفق باشی و در خانه همیشه به یاد فرزندمان باشی که باید راه پدرش را ادامه دهد و سلاح -از کف افتاده ی- پدرش را برگیرد و علیه استکبار جهانی و خائنان به پا خیزد.
همسرم! اگر در طول زندگیمان از من بدی دیدی، امید آن دارم که حلالم نمایی و گناهانم را ببخشی. امید دارم، فرزندمان همچون پدرش باشد و حسین گونه در طول تاریخ بماند.
همسرم! به مجتبی قرآن بیاموز و او را با نور معرفت و قرآن و دعا و استغفار آشنایی ده و خودت در این راه صبور باش و غم به دل مگیر؛ چون بسیاری از مردان خدا رفتند و رسالتشان بدوش همسرشان مانده و -ان شاء الله- تو هم رسالتت را به خوبی به انجام برسانی.۱ (۱۱۷۹۵۱۷)
سبحان جانی
۳/۰۲/۱۳۶۵
خاطرات
غلامرضا جانی، برادر شهید: برادرم سبحان جانی، شبی که قرار بود فردایش به جبهه اعزام شود، در عالم خواب فرزند زهرا(س)، حضرت صاحب الزمان (عج) را می بیند که به وی می گوید: چرا دیر کردی، زودتر بیا که من منتظر تو هستم.
سبحان که این پیام را می شنود در خواب گریه شدیدی می کند، به طوری که همسر او متوجه شده و او را از خواب بیدار کرده و جویای علت گریه اش می شود.
او که اصرار زیادی می کند، سبحان ماجرای خوابش را برای همسرش می گوید و از او می خواهد تا زمان شهادتش که نزدیک هم هست، خواب را برای کسی تعریف نکند.
جالب است که پدر سبحان نیز راضی به اعزام فرزندش به جبهه ها نبود، او هم شبی در خواب می بینید که سید بزرگوار ما به همراه حضرت امام خمینی(ره) وارد خانه شده و خطاب به پدر می گویند: تو نباید از رفتن فرزندت به جبهه ممانعت کنی.
پدر به شدت به خود لرزیده و از خواب که بیدارمی شود، دیگر توان جلوگیری از فرزندش را برای رفتن به جبهه ندارد.
سبحان وارد جبهه ها که می شود در عملیات شرکت می کند. قبل از آغاز عملیات فرمانده ی آنان از رزمندگان می خواهد، با توجه به شرایط منطقه، همه محاسن شان را با تیغ بتراشند. سبحان از این موضوع بسیار ناراحت شده و می گوید: من چگونه می توانم با صورت تیغ زده شده به دیدار ابی عبدالله الحسین(ع) بروم.
او به ناچار این کار را پذیرفت و انجام داد، اما در همان عملیات شهید شد و در حالی که سر به بدن نداشت، به دیدار معشوق رفت.