در حال دریافت تصویر  ...
نام مهدی خوبان
محل تولد بوئین زهرا - ارداق


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابوالفضل اسمعیلی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر مومنی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر کاوه
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید مصطفی موسوی
محل شهادت عین خوش


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین شیرمحمدی
محل شهادت مارغان گیلانغرب


در حال دریافت تصویر  ...
نام نامدار محمدی
محل شهادت عین خوش


در حال دریافت تصویر  ...
نام ولی الله رضایی
محل شهادت میمک


در حال دریافت تصویر  ...
نام احمد عزیزی
محل شهادت فکه


در حال دریافت تصویر  ...
نام بدایار بهبودی
محل شهادت میمک



یک خاطره شهید  عباس بابایی


بند رخت است؟یا...

سرتیپ خلبان روح الدین ابوطالبی: ( او از دوستان و همرزمان دیرینه شهید بابایی است و در آموزشگاه خلبانی ایران و آمریکا با هم بودند. سال ۱۳۴۹ وارد نیروی هوای و دو سال بعد به عنوان خلبان خلبان اف ۴ مشغول به کار شد و تقریبا با اکثر هواپیماهای نیرو پرواز داشته است). مدت زمانی که عباس در «ریس» حضور داشت با علاقه فراوانی دوست‌یابی می‌کرد ، آنها را با معارف اسلامی آشنا می‌نمود و می‌کوشید تا در غربت از انحرافشان جلوگیری کند . به یاد دارم که در آن سال ، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف ، اتاق‌هایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند . همسویی نظرات و تنهایی ، از علت‌های نزدیکی من با عباس بود ؛ به همین خاطر بیشتر وقت‌ها با او بودم. یک روز هنگامی که برای مطالعه و تمرین درس‌ها به اتاق عباس رفتم ، در کمال شگفتی «نخی» را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری که مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته‌ای؟» او پرسش مرا با تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می‌داشت ، بی‌پاسخ گذاشت . بعدها دریافتم که هم اتاقی عباس جوانی بی‌بندوبار است و در طرف دیگر اتاق ، دقیقاً رو به روی عباس ، تعدادی عکس از هنرپیشه‌های زن و مرد آمریکایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است . با پرسش‌های پی‌در پی من ، عباس توضیح داد که با هم اتاقی‌اش به توافق رسیده و از او خواهش کرده چون او مشروب می‌خورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یک سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم‌اتاقی‌اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود . روزها از پس یکدیگر می‌گذشت و من هفته‌ای یکی ، دو بار به اتاق عباس می‌رفتم و در همان محدوده او به تمرین درس‌های پروازی مشغول می‌شدم و هر روز می‌دیدم که به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب می‌شود ؛ به طوری که دیگر به راحتی از زیر آن عبور می‌کردم . یک روز که به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم که اثری از نخ نیست . علت را جویا شدم . عباس به سمت دیگر اتاق اشاره کرد. من با کمال شگفتی دیدم که عکس‌های هنر پیشه‌ها از دیوار برداشته شده بود و از بطری‌های مشروبات خارجی هم اثری نبود . عباس گفت: «دیگر احتیاجی به نخ نیست ؛ چون دوستمان با ما یکی شده ». روز گذشته عباس و دوستش تمام موکت‌ها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود.عباس همین‎که که شخصی را شایسته هدایت می‌یافت ، می‌کوشید تا شخصیت او را دگرگون سازد.