نویسنده خاطره: سمیه محمدصالح مادر شهید مرتضی آذربایجانی
موضوع خاطره: آخرین بدرقه شهید
مرتضی فرزند ۶من بود. با او من ۶پسر و ۲فرزند دختر دارم. بعد از مرتضی فرزندانم دوقلو می باشند.
مرتضی در پایگاه بسیج مسجد منتظری فعالیت می نمود. او را علی صدا می زدیم.
هنگامی که امام خمینی فرمان داد تا جوانان به جبهه بروند او نیز درس را نیمه رها کرده و داوطلبانه به خدمت سربازی اعزام شد. او در سومار خدمت کرد.
هروقت به پدرش می گفتم فلان چیز را ندارم، یا فلان چیز در خانه نیست مرتضی می گفت عیبی ندارد مادر، ۲روز کار می کنم و آن را برایتان می خرم. پسر کاری بود. اصلا بیکار نمی نشست.
زمانی که ما در خیابان نواب سمت فلکه شهید حسن پور ساکن بودیم در ساخت و ساز خانه جدید بسیار کمک حال پدرش بود. بسیار به کار شاگرد بنایی می رفت. بسیار پسر شوخ طبعی بود.
به او می گفتم پسرم درست را تمام کن بعد. او می گفت جبهه رفتن با درس خواند هیچ فرقی ندارد. من باید بروم جبهه. آنجا نیز یک نوع درس خواندن می باشد حتی امام خمینی گفته آنجا دانشگاه می باشد.
به او می گفتم به جبهه نرو. او می گفت اگر سرم هم برود من از این راه برنمی گردم. هر موقع که می آمد مرخصی می گفت مادر دیدی یک ماه تمام شد. یک ماه دیگر نیز از خدمت تمام شد، تا این که در آخزین مرخصی خود که ۴ماه به اتمام خدمت مانده بود آمد به من گفت مادر با دختردایی بروید یک دست کت و شلوار شیک بخرید تا هنگامی که از سربازی آمدم هم به درد آن موقع بخورد. و هم به درد جشن ازدواجم بخورد. و یک دختر زیبا نیز برایم در نظر بگیر تا به قیافه من نیز بیاید. به او گفتم اوه مگر خیلی زیبایی. او می گفت بازم بد نیستم، شکر خدا.
کبری آذربایجانی خواهر کوچکتر مرتضی می گوید: هنگامی که مرتضی به مرخصی می آمد خصوصیات خاص خودش را داشت. عکسهایش را به منازل اقوام می برد. به دیدن دوستانش می رفت. به مزار شهدا می رفت.
در دفعه آخر به او گفتم علی نرو بمان. حداقل بگذار مرخصی تمام شود بعد برو. او گفت نه اگر ما به آنجا نرویم شما در امن و امان نیستید، هرچه قدر در آنجا حضور داشته باشیم باز نیاز می باشد.
هرچه زودتر بروم به نفع دین و ناموسمان می باشد بعد رو به مادرم کرد و گفت: من می روم و زود برمیگردم و مادر می گوید: به او گفتم تو که می خواهی زود برو برگردی پس چرا می روی؟ بعد با دست اشاره کرد به من و گفت: این جوری می روم(عمودی) و این جوری برمی گردم(افقی).
من آن لحظه نفهمیدم که علی چه می گوید. او می خواست که من نفهمم که چگونه بر می گردد.
ما او را در منزل علی صدا می زدیم.
قبل از رفتن با دوستانش به مزار شهدا رفته بودند که در آنجا آقایی در حال کندن قبر بوده بود و محمود به آن آقا گفته بود که این جا را بزرگ تر بکنید. او گفته بود این جا استاندارد می باشد و هر چه به ما گفته اند ما آن گونه می کنیم. دوباره گفته بود این جا را بلندتر بکنید صاحب این قبر قد بلند می باشد. بعد از شهادت نیز او را در همان قبر گذاشتند.
همیشه در نامه هایش می نوشت که مواظب مرغ ها و کبوترهایم باشید.
هنگام رفتن پشت سر او آب می پاشیدم.از زیر قرآن رد می کردم. بعد از رفتن او آش می پختم و خواهران و برادران او را جمع می کردم و دور هم می خوردیم. وقتی که ساک او را می بستم به او گفتم: یک سری خوراکی در وسط ساک می باشد و یک سری هم در زیر ساک تا دوستانت آنها را نبینند. بعد گفت: مادر همان روز اول ساک را سروته می کنند و همه را می خورند. ما در آنجا حتی نان خشک هم خوردن دارد. به او گفتم پسرم تو همان مرتضی هستی! او گفت انسان نباید ناشکر باشد. هیچ موقع سختی های آنجا را تعریف نمی کرد.