نام | صفر اسمعیلی |
نام پدر | علی |
نام مادر | صاحب |
محل شهادت | شیخ محمد |
بیوگرافی |
اسماعیلی، صفر: دهم مهر ۱۳۳۵، در روستای حسینآباد از توابع شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش علی، کشاورز بود و مادرش صاحب نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. در ۲۴ اسفند ۶۳ در دجله و ۲۳ بهمن ۶۴ فاو دو بار مجروح شد و در آخر در سی و یکم فروردین ۱۳۶۷، با سمت معاون فرمانده گردان در شیخمحمد عراق بر اثر اصابت ترکش به سر و سینه، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای روستای خاکعلی تابعه شهر آبیک قرار دارد. برادرش ولی نیز به شهادت رسیده است. |
محل تولد | قزوین - حسین آباد | تاریخ تولد | ۱۳۳۵/۰۷/۱۰ |
محل شهادت | شیخ محمد | تاریخ شهادت | ۱۳۶۷/۰۱/۳۱ |
استان محل شهادت | - | شهر محل شهادت | - |
وضعیت تاهل | متاهل | درجه نظامی | |
تعداد پسر | ۲ | تعداد دختر | ۲ |
تحصیلات | پنجم ابتدائی | رشته | - |
عملیات | سال تفحص | ||
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | قزوین - آبیک - خاکعلی |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید صفرعلی اسمعیلی:
بسمه تعالی. شهادت میدهم اول به وحدانیت خدای یکتا، رئوف و مهربان و سرپوش گذارندهی گناهان و پذیرندهی توبهی توبهکنندگان و اگر فرض کنیم خدایی که صد لطف و محبت دارد، یک لطف آن را به بندگان خود داده، که ما امروز آن را در والدین و اقوام ملاحظه میکنیم و بقیهی الطاف از سوی خودش به بندگان داده میشود و نیز شهادت میدهم به رسالت حضرت ختمی مرتبت، محمد مصطفی (ص) که در ابتدا دلهای خفته و مردهی انسانهای جاهلیت را که بت میپرستیدند و فرزندان معصوم خود را به نفرت زنده به گور میکردند، بیداری بخشید و سپس منت بر ما نهاد و ما را اولاً به سوی خدا رهنمون ساخت و ثانیاً ما را از امت خود قرار داد و این آرزوی انسانهای پیشین، حتی انبیاء بود که میگفتند: ای کاش ما نیز از امت او بودیم. اما شهادت میدهم به امامت حضرت علی (ع)، این شیر بیشهی شیران و مردی که از نظر مردانگی، بعد از پیامبر (ص) همتایی نداشته و ندارد و یازده فرزند او، به خصوص امام مهدی (عج) و همان کسی که فرماندهی رزمندگان را بر عهده دارد و یاری دهندهی مظلومان و سرپرست یتیمان، به خصوص شهدا و مفقودین و کسی که چشمان همهی ما به راهش مانده و همه آرزوی سربازیاش را دارند. و اما شهادت میدهم به مردن و قبر، این منزل اولی و سؤالات آن، که به خاطر آن سختیها همه چیز از یاد میرود، مگر این که امامان به داد برسند و لطفشان شامل حال شود و نیز شهادت میدهم به روز قیامت، روزی که مادر فرزند خود را رها و به اطراف سراسیمه میدود و همه از هم گریزانند. آری، چه روز زیبایی که در آن حق گرفته خواهد شد، حتی دانهی جویی که از دهان مورچهای گرفته شده و چه حق الناس و چه حق الله و هیچ کس در آن روز به داد نمیرسد و طلبکاران همه جمعند و تو چیزی نداری؛ لذا از گناهانشان به تو میدهند و کولهبارت زیاد میشود و از طرفی هم آتش جهنم داد میزند: بیا که سال هاست منتظرت بودم! در آن لحظه نگاهت به عملت میافتد. آن همه نماز خواندی و روزه گرفتی، ولی همه را با یک غیبت و یا دروغ و یا تهمت و یا نگاه به نامحرم یا خوردن حق الناس و یا تند خویی کردن از دست دادی. حالا فکر کنیم فردا یک بار دیگر به ما مهلت میدهند تا توبه کنیم و عبادت واقعی نماییم و از او کمک بخواهیم که ما را در راه رضای خود رهنمون سازد و هدایت کند تا بتوانیم در مقابل امتحانهای دنیایی الهی، که ابتدا خود نیز در قرآن فرموده است، موفق شویم. در سوره بقره آیات (۱۵۵ و ۱۵۶) میفرماید: «و لنبلونکم بشیء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرین (۱۵۵) الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انا لله و انا الیه راجعون (۱۵۶)» البته شما را به سختیها بیازمایم مانند ترس، گرسنگی، نقصان اموال، مردن فرزندان و آفات زراعت. ای پیامبر (ص)! مژده بده به آنان که در مقابل این سختیها صبر کردند.
بله؛ این مژده خدا به خصوص در روز قیامت است؛ ولی بدا، به حال بندهای که مخاطب آیهی ۲۳ سوره توبه شود، که باید در همین دنیا ماتم بگیرد؛ زیرا دوستی این دنیا به درد همین دنیا میخورد، که خداوند در سورهی توبه میفرماید: «قل ان کان اباؤکم و ابناؤکم و اخوانکم و ازواجکم و عشیرتکم و اموال اقترفتموها و تجاره تخشون کسادها و مساکن ترضونها احب الیکم من الله و رسوله و جهاد فی سبیله فتربصوا حتی یاتی الله بامره و الله لا یهدی القوم الفاسقین»ای رسول ما! بگو امت خود را، که ای مردم! اگر شما حرف پدران، فرزندان، برادران، زنان و فامیلتان را گوش کرده و به اموال و تجارت و خانه دل ببندید و آنها را بیشتر از خدا و رسولش و جهاد در راه خدا دوست بدارید، پس منتظر عذاب حتمی الهی باشید که خدا قوم فاسق را هدایت نخواهد کرد.
آری! قرآن قدم به قدم همراه ما است و ما را راهنمایی میکند و اگر هم غیر از این عمل کنید، خدا در قیامت میفرماید: «مگر به شما نگفتم؟!» «یا ایها الذین امنوا ان من ازواجکم و اولادکم عدوا لکم فاحذروهم و ان تعفوا و تصفحوا و تغفروا فان الله غفور رحیم» (تغابن/ ۱۴) الا ای اهل ایمان! بدانید هنگامی که زنان و فرزندان شما، شما را از اطاعت خدا و جهاد در راه او باز میدارند، دشمن شمایند؛ از آنها حذر کنید و اگر متوجه اشتباه خود شدند، آنها را ببخشید که خدا آمرزنده و مهربان است. پس مواظب باشید که از این دسته نباشید و همیشه توکل به خدا کنید و اگر فرزندانتان شهید شدند، بدانید خدا هم اختیاراتی به شهدا داده است. از جمله این که شهید میتواند چندین نفر را در قیامت شفاعت کند و در زیر پرچم آقایتان قرار بگیرید. خدا خود زندگی بازماندگان شهدا را بر عهده میگیرد و با اولین قطرهی خونی که ریخته میشود، خدا تمام گناهان او را میبخشد و شهید در حالی که سرش بر دامن «حورالعین» است، جان میدهد و شهدا گرفتاری قبر و روز قیامت را ندارند. آری! پس این چنین است. چرا ناراحت باشیم؟ افتخار هم باید بکنیم؛ چون ما همه مسلمان هستیم و باید نکات فوق را عمل کنیم. امید است خدا پدر، مادر، همسر، فرزندان، برادر و خواهرانم را ببخشد. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.۰۸/۰۶/۱۳۶۵.
صفر علی اسمعیلی
خاطرات
علی رشوندآوه: عملیات «والفجر۱۰» در شُرف انجام بود و بر و بچهها هم پس از گذراندن آموزشهای لازم به مُرغداری «کرمانشاه» انتقال یافته بودند و به خاطر این که دشمن پی به عملیات نَبَرَد، روزها را در مرغداری استراحت میکردند و شبها هم به رزم شبانه میرفتند.
تعدادی از فرماندهان برای شناسایی به منطقهی عملیاتی رفته بودند، که یکی از آنان «صفر» بود. پس از چند روز که برگشتند، جای خالی «صفر» به وضوح دیده میشد. تعدادی از بچهها پیش خود زیر لب میگفتند: «مبادا در حین شناسایی برای «صفر» اتفاقی افتاده باشد؟»
همه مضطرب و پریشان بودند و زمان برای ما به کُندی میگذشت؛ اما، برادر کوچکتر او ـ که همراه ما بود ـ مانند کوهی استوار و به دور از هیجان و نگرانی، مشغول کار خود بود.
ظاهراً نگرانی بچهها بیدلیل نبود؛ زیرا در عملیات «کربلای ۸» هم تعدادی از فرماندهان برای شناسایی به منطقه اعزام میشوند، که یکی از عزیزترین آنها به نام شهید «حسین فلاحانبوهی» با ترکش تنها خمپارهی دشمن به شهادت میرسد و بچههای گروهانش به اصطلاح خودمان یتیم میشوند.
خلاصه دقایق به کُندی میگذشت و گویی عقربههای ساعت میلی به جلو رفتن نداشتند.
بالاخره پس از مدتی سر و کلهی «صفر» پیدا شد و بچهها دستهای خود را بالا برده و از اینکه اتفاقی برای او نیفتاده بود، خدا را شکر کردند.
دستور حرکت صادر شد. بچهها را به داخل کامیونها هدایت کردند و چادر کامیونها را محکم بستند. برای گولزدن دشمن، با پلاکاردهایی جلوی کامیونها را آذینبندی کردند، که روی آنها نوشته شده بود: «اهدایی ملت شهیدپرور ایران به رزمندگان اسلام!»
حرکت آغاز شد. راه، بسیار طولانی و صعبالعبور بود. تا جایی که ممکن بود، با کامیون میرفتیم و بقیهی راه را هم پیاده طی میکردیم.
ظهر فردای آن روز، پای کوهی رسیدیم. دستور استراحت دادند و بچهها هم هر کدام به فراخور حال خود، در گوشهای به راز و نیاز مشغول شدند.
بعد از ظهر آن روز فرماندهان، بچهها را جهت آشنایی با منطقهی عملیاتی جمع کردند و سپس برای صرف غذا حرکت کردیم. راه بسیار دشوار بود. شب فرا رسید. تاریکی شب، چون چادری سیاه روی منطقه را گرفته بود. باد تندی همراه با باران شدید، صورت بچهها را نوازش میداد. پیشروی به کُندی صورت میگرفت و از شدت تاریکی، چشم، چشم را نمیدید.
کل گُردان به ستون یک حرکت میکردند و دستهایشان را به هم گره کرده بودند، تا مبادا از راه منحرف شده و به اعماق دره سقوط کنند. تعدادی از بچهها بین راه بُریدند و نتوانستند خود را به مقصد برسانند و آنهایی هم که توانایی بیشتری داشتندؤ خود را به روستایی به نام «مردین» رساندند. طول راه، بسیار زیاد بود و حدود بیست و چهار ساعت طول کشید تا خسته و گرسنه به روستای مورد نظر رسیدیم. شور و شعف بر و بچهها وصفناپذیر بود. شوق عملیات همهی خستگی راه را تحتالشعاع خودش قرار داده بود.
عملیات «والفجر۱۰» ـ در منطقهی «حلبچه» ـ ساعت دو نیمه شب آغاز شد و بچهها هم دلاورانه به طرف سنگر مزدوران عراقی حمله کردند.
تعدادی از بچهها به پای سنگرهای دشمن رسیده بودند و تعدادی هم هنوز به علت سختی و دوری راه نرسیده بودند، که ناگهان سنگی از زیر پای یکی از بچهها لغزید و غُرشکنان به ته دره سرازیر شد! با این اتفاق، دشمن پی به وجود بچهها بُرد و از سنگرهای خود بیهدف و دیوانهوار شروع به تیراندازی نمود. چارهای نبود جز درگیری و گرفتن ابتکار عمل از دشمن.
طولی نکشید که دشمن زبون شکست خورد و سریع به عقبنشینی تن داد؛ اما این بار «ولی» با خدای خود قرار دیگری داشت. او پس از نبردی جانانه، در شب عملیات، به شهادت رسید و گویی خبر داشت که او زودتر از برادرش ـ «صفر» ـ به معبود ازلیاش میرسد.
«صفر» ـ برادر بزرگتر ـ روزها برای هدایت نیروهای تحت امرش به مجموعهی گُردان میپیوست و شبها برای اینکه تن خونین برادرش تنها نباشد، کنار برادر برمیگشت و آن را در آغوش میکشید و در جوارش تا صبح به راز و نیاز میپرداخت؛ زیرا امکان انتقال جسد به پشت خط، وجود نداشت. اما پس از چند روز ـ با وجود تمام مشکلات ـ جنازهی مطهر «ولی»، به پشت جبهه انتقال یافت.
بعد از عملیات «والفجر۱۰»، نیروهای گُردان برای اعزام به منطقهی دیگری آماده شده و به طرف غرب کشور حرکت کردند. محل مورد نظر، قلهی سر به فلک کشیدهی «شیخ محمد» بود. این قله پیش از این در دست منافقین بود، که از آنجا شهر «بانه» و اطراف آن را با توپ هدف قرار میدادند و این شهر را نا امن کرده بودند.
مسؤولین، طرح عملیات بزرگی را برای منطقهی «اربیل» و «کرکوک» پیریزی کرده بودند، که بدون در دست داشتن ارتفاعات «شیخ محمد»، مقدور نبود. به همین دلیل مسؤولین قصد تصرف آن منطقه را داشتند.
با توجه به سرمای شدید و برف فراوان، منافقین قلههای مورد نظر را تخلیه نموده و به دامنههای آن پناه برده بودند؛ لذا از این فرصت مناسب استفاده کرده و تعدادی از نیروها را با «هلیکوپتر» به قله انتقال داده و در آن جا مستقر نمودند.
ارتفاع زیاد و سوز و سرمای شدید بر آن منطقه حاکم بود؛ ولی سربازان اسلام با امید به خداوند و مدد گرفتن از امدادهای غیبیاش و یاری «امام زمان» (عج)، گرمی خاصی به قله بخشیده بودند.
هنوز بیش از ده روز نگذشته بود که متوجه شدیم کسی پشت بیسیم با فرماندهی گُردان سلام و احوالپرسی میکند. با کمی دقت، دریافتیم که او کسی نیست، جز «صفر اسماعیلی»!
عجبا! چه مردی. برادرش تازه به شهادت رسیده و هنوز چهلمش نگذشته بود. این چه نیرویی است که قرار را از «صفر» گرفته و او را با این روحیه و در این شرایط، راهی منطقه کرده است؟
آری! «صفر» خودش بود، که به زبان مادریاش به فرماندهی گُردان گفت: «دادا! من گَلدِم.» (پدر! من آمدم)
فرماندهی گُردان، برادر «خلیلی» متعجب و مبهوت بود. با کمی لحن درشت به او اعتراض کرد؛ ولی این اعتراضها در برابر عزم راسخ او کاری از پیش نمیبرد و او بیدرنگ به یکی از پایگاههای قله روانه شد و به دیگر همرزمان خود پیوست.
روز پانزدهم و پس از استقرار، برای تعویض نگهبانان، ساعت سه نیمه شب بلند شدم. شهید «کاظم کوچکتبار» ـ که در همان قله به شهادت رسید ـ گفت: «امشب پای قلهها و روی برف، چراغ عراقیها دیده شده است، به نگهبانان تذکر بده که هوشیار باشند! ...» بیقرار بودم و در فکر این که پای قله چه خبر است، مُدام به نگهبانان سر میزدم.
ساعت، پنج صبح را نشان میداد. نگهبانان جدید را جایگزین کردم و سفارشهای لازم را به شهید «مرتضی جلالیان» ـ که در همان قله مظلومانه به شهادت رسید ـ گوشزد کردم.
گفت: «برای وضو چه کنیم؛ آب نیست؟»
گفتم: «تیمم کنید و با چکمه نماز بخوانید.»
گفت: «چه کسی این دستور را داده است؟»
گفتم: «چون آب نیست و منطقه آلوده است، دستور فرماندهی چنین است ...»
خودم روی تخته سنگی رفته، تیمم کردم و با چکمه شروع به نماز خواندن کردم. اذان و اقامه را گفتم و قامت بستم. هنوز نمازم را شروع نکرده بودم، که صدای «جلالیان» به فریاد بلند شد که: «پاسبخش! ... پاسبخش!»
با صدای او، چارهای جز شکستن نماز ندیدم. نمازم را شکستم و نزد «جلالیان» رفتم و گفتم: «چه خبر شده؟ … چرا داد و هوار میکشی؟»
پایین قله را نشانم داد و گفت: «این جمعیت از کجا دارند میآیند؟!»
با کمی دقت دیدم حدود سی، چهل نفر مرد مسلح، به صورت دایرهوار به طرف ما در حال حرکتند. با تلفن سنگری تماس گرفتم و پرسیدم که این نیروها کی هستند؟
بیسیمچی گفت: «نیروها خودی هستند.» ولی من باور نکردم؛ چون نیروهای خودی امکان نداشت آن موقع صبح آنجا باشند، مگر این که ساعت دوازده شب حرکت کرده باشند.
«نارنجک»ی در دست گرفتم و برای هدایت آنها جلو رفتم و فریاد زدم: «از این مسیر بیایید ... مسیرهای دیگر پرتگاه و خطرناک است.»
کمی جلو رفته بودم، که ناباورانه شنیدم یکی از آنها به زبان عربی میگوید: «العراقی! … العراقی!»
یکباره متوجه شدم، نیروهایی که به طرف ما میآیند، عراقی هستند که دیگر به ما خیلی نزدیک شده بودند.
درگیری شروع شد. سینهکش قله، با گلولههای رسام دشمن، چهرهی زیبایی به خود گرفته بود. چند ساعتی از درگیری گذشته بود، که متوجه شدم «صفر اسماعیلی» هم به مانند برادر رشیدش، بار سفر را بسته و شربت شهادت را نوشیده و به دیدار یار شتافته است. جالب اینکه، تاریخ شهادت و مراسم تشییع آن شهید سعید، با چهلم برادرش یکی شد.
دست نوشته ها
بسمه تعالی
با سلام و درود فراوان بر مهدی موعود (عج) منجی عالم بشریت و درود و سلام بر نائب بر حقش امام امت خمینی بت شکن یاور مستضعفان و سلام و درود فراوان بر شهداء که با خون خود ایثار کردند و جمهوری اسلامی را به تمام جهانیان فهماندند که ما ایرانیان اعم از کوچک و بزرگ خواستار جمهوری اسلامی هستند . سلام بر خانواده های مفقودین و شهداء و اسراء که با صبر و استقامتشان به تمام ابر قدرتها ثابت کردند نامه ام را آغاز می کنم به حضور مادر عزیزم ، مادر جان سلام مرا از راه دور می رسانم قبول فرما و از پدر مواظبت کن . و حضور دختر عمویم سلام عرض می کنم . پس از سلام سلامتی شماها را از خداوند متعال خواستارم . دختر عمویم اگر از احوالات اینجانب بنده حقیر خواسته باشی بحمدالله خوب هستم . حضور حمید آقا و سعید آقا و سمیه خانم سلام گرم می رسانم . حمید آقا و سعید آقا شما در پشت جبهه سعی کنید با خوب درس خواندن مشت محکمی بر دهان یاوه گویان شرق و غرب داخلی بزنید . بچه های عزیزم شنیدم که در امتحان قبول شده اید اینقدر خوشحال شدم در آنجا مشغول درس خواندن هستید . ما هم در اینجا با دشمن اسلام می جنگیم . بچه های عزیزم هر چه می دانید درسهایت را خوب بخوانید و به برادر بزرگم محرم اسماعیلی با خانواده سلام گرم می رسانم . و فاطمه کوچولو سلام می رسانم . به برادرم ولی با خانواده سلام می رسانم و شعبان با خانواده سلام می رسانم . به خواهرم صغرا سلام می رسانم . قاسم با خانواده و خانواده احمد و خانواده محمود و قربان حاجی با خانواده و حاجی آقا و زن عمو و پدرم سلام برسانید . به تمام دوستان و آشنایان سلام برسانید و در آخر دختر عمو و مادرجان شما را به خدا می سپارم . خداحافظ خدا یاور و نگهدار شما باد .
صفر اسماعیلی ۲۰/۱۰/۶۴ والسلام
کلام شهید صفر اسمعیلی
Loading the player ...