نام | علی اصغر جمشیدی |
نام پدر | حسین |
نام مادر | زهرا |
محل شهادت | سرپل ذهاب |
بیوگرافی |
جمشیدی، علیاصغر: چهاردهم اردیبهشت ۱۳۳۰، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش حسین (فوت۱۳۵۸) و مادرش زهرا نام داشت. وی بعد از گذراندن تحصیلات ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان(اخذ دیپلم)، در رشته آمارشناسی موسسه آموزش عالی آمار و انفرماتیک قبول شد. این شهید بزرگوار هیجدهم آبان ماه سال ۱۳۵۶ در آموزش و پرورش استخدام شد. معلم و مدیر مدرسه بود. سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. همچنین ستاد جهاد سازندگی بوئینزهرا را به عنوان اولین نهاد انقلابی در بخشهای قزوین تشکیل داد. وی چندین بار در شروع جنگ به عنوان جهادگر در مناطق عملیاتی انجام وظیفه کرد. آخرین ماموریتاش از سوی سپاه پاسداران اعزام به غرب کشور و نبرد با دشمنان بعثی در سرپل ذهاب بود که پانزدهم مهر ماه سال ۱۳۵۹ به مقام والای شهادت نایل شد و پیکر مطهرش در امامزاده حسین(ع) قزوین به خاک سپرده شد. |
محل تولد | قزوین | تاریخ تولد | ۱۳۳۰/۰۲/۱۴ |
محل شهادت | سرپل ذهاب | تاریخ شهادت | ۱۳۵۹/۰۷/۱۵ |
استان محل شهادت | کرمانشاه | شهر محل شهادت | سرپل ذهاب |
وضعیت تاهل | متاهل | درجه نظامی | |
تعداد پسر | ۰ | تعداد دختر | ۱ |
تحصیلات | لیسانس | رشته | آمار |
عملیات | سال تفحص | ||
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | قزوین - قزوین - قزوین |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، علی اصغر جمشیدی:
زندگی انسان هم مثل قناتی است که از جوشیدن قطرات آب از زیر زمین به بالا جویباری تشکیل می شود و از چاهی که می گذرد و آب آن اضافه و اضافه تر می شود و ریزش دیوارهای چاه مانند پیری و فرسودگی شان است و گل و لای آن که از چاه های دیگر سرازیر می شود قسمتی از آن در همان چاه ته نشین می گردد و این ته نشین شدنها مانند زخم ها و تیرگی های زندگی و ناامیدی ها و شکست های زندگی است که بر قلب آدمی می نشیند و آن را از کار وا می دارد. یا همان چاه که با پیر شدن آن از ماسه و لایه های گِل که بر سوراخ های کوچکی که گویی چشم چاه بوده اند، فرو می رود و او را کور می کند و زمان مرگ او فرا می رسد و حتماً مردم هم در مرگ او سیاه پوش نمی شوند. چاه را پُر کرده و در همسایگی او چاهی دیگر می زنند و او را از یاد می برند و هر چند او مرده، ولی چاله ای از آن چاه باقی می ماند و شاید در زمان زندگی چندین درخت و گل هایی که به عروسی می مانده اند، آنها را سیراب کرده و شاید هم انسانهایی را از مرگ نجات داده باشند؛ ولی خود او از یاد رفته است.
...و انسان هم مانند اوست؛ هر چند که گویند اگر انسان عملی خوب داشته باشد، حتی اگر چهره اش از یاد برود؛ ولی اسمش از یاد نمی رود.
شما بگویید چند تا از این آدمها یافت می شود؟ مثل انیشتن یا امثال او که نامشان هیچوقت از یاد نمی رود. می دانید چرا؟ چون او چیزی ساخت که در یک لحظه می تواند تمام دنیا را از بین بِبَرد؛ یا مثل آنانی که سلاح های خوفناک می سازند تا با آن برادران خود را به هلاکت برسانند.
من می گویم که اختراع انیشتن اشتباه بوده، شاید هم دیگران مقصرند که از آن بد استفاده می کنند. مثلاً سربازی که مادر و پدرش منتظر بازگشت او به خانواده اند در جبهه به او اسلحه داده اند و می گویند بِکُش تا زنده بمانی و به طرف مقابل یا همان دشمن خونینی که نه او را دیده اند و نه او را می شناسند، همین را گوشزد کرده اند: «بِکُش تا زنده بمانی!»
شما بگویید ما چرا باید بکشیم تا زنده بمانیم؟ باید زنده بمانیم و بگذاریم زنده بمانند و زندگی کنند و نگذاریم چاه های آب بمیرند تا چاه دیگری حفر کنیم. حتماً می دانید که زندگی مانند آب روانی است که می رود و سر جا نمی ماند.
الآن که این چند کلمه را می نویسم کنار حوضی نشسته ام و پاهایم را در آب فرو کرده ام و در کنار این حوض گیاهان رنگارنگ وجود دارد و جیرجیرک ها شروع به خواندن کرده اند و آفتاب هم در حال غروب کردن است و تنها گوشه ای از آفتاب از پشت کوه نمایان است که به این باغ، زیبایی خاصی داده است و مانند عروسی هایی که دیوارها را از لامپ های قرمز چراغانی کرده باشند و صدای جیرجیرک ها هم مثل صدای موسیقی دلنشینی که از عروسی می آید، می ماند و تنها این باغ یک عروس و داماد کم دارد.
من هم در آرامش چند کلمه ای می نویسم:
بیایید تا آنجا که می توانیم از این زندگی استفاده کنیم و آن را برای استفاده ی دیگران آماده کنیم؛ نمی گویم که انیشتن بشویم و بمب اتم اختراع کنیم.۱ (۱۱۹۴۶۳۲)
علی اصغر جمشیدی
خاطرات
مهری گلنار، همسر شهیدعلی اصغر جمشیدی: آن روزها، سمانه، دخترم کوچک بود، وقتی که همسرم از سر کار به منزل می آمد برای جبران غیبت هایش در منزل، سمانه را به پشت خود سوار کرده و با او اسب بازی می کرد.
او سمانه را به پشت خود سوار کرده و دور اتاق راه می رفت و به او می گفت: حالا نوبت توست که اسب شوی و من سوار تو.
وقتی دلیل کارش را پرسیدم، گفت: می خواهم به او آموزش دهم که فکر نکند، همیشه باید سواره باشد و دیگران در خدمت او، بلکه زمانی هم باید او در خدمت دیگران قرار گرفته و به مردم خدمت نماید.