بسمه تعالی
با عرض خاطراتی از یک سال
در تاریخ ۱۰/۱۰/۶۴ به پادگان رفتم . در پادگان هر روز صبحگاه کلاس بود ۲۲ روز آموزشی دیدیم بعد به مرخصی آمدیم مرخصی ۵ روز بود و دوباره برگشتیم و ۲۵ روز دوباره آنجا بودیم کلاً خوب بود . با هر سختی بود در ۲۲/۱۱/۶۴ به کردستان اعزام شدیم بعد از یک روز به آنجا رسیدیم و چند روز مرتب سازماندهی می شدیم بعد به تبه لب موزه منتقل شدیم چون آنجا خیلی بد بود بچه ها خیلی بد بودند . البته بعد از مدتی به فرماندهی منتقل شدیم و باز بعد از چند روز به اعزام نیرو در این بین سختیهای زیادی بود . نگهبانی ۲ یا ۴ ساعته در جاهای خطرناک و سرما خلاصه بعد از مدتی پایانه به۹ قزوین بازگشتم در حدود یک ماهی بودم که با کاروان در تاریخ ۲۰/۱/۶۵ به جنوب منتقل شدم . این دفعه به دفعه قبل خیلی فرق داشت . بچه های خوب و امکانات بهتر بعد از چند روز ما را سازماندهی کردند و من به گردان حضرت رسول رفتم اما چون بعد از شش ماه گرفته و من و یکسری از آنجا در آمدیم و داخل گردان چهارده معصوم شدیم ۱۵ روز آنجا بودیم که سازماندهی دوباره شود ما دو تا گروهان عملیاتی انتخاب کردند و بعد از چند روز آموزشی به فاو رفتیم در فاو چند روز ماندیم کاملاً جلو رفته بودیم و برای عملیات آماده شدیم . شب عملیات و اسم عملیات یا مهدی بود بعد از چندی خط شکسته شد ما به جت رفتیم بعد از درگیری منطقه ما رسیدیم در آنجا ماندیم . صبح عراق پاتک و دو ساعت ۵/۵ ۸/۲/۶۵ مجروح شدیم به بیمارستان فاطمیه رفته بعد به اهواز رفتیم بعد با قطار به اراک رفته و بعد هم در تهران خوابیدیم و صبح هم به قزوین آمدیم .
۲۵/۹/۶۵ ما را برای صبحگاه بلند کردند بعد از صبحگاه همه به جایگاه برگشتیم . بچه ها بازی می کردند یک نفر با اسلحه و مسئول دسته هم می خواند بعد به سنگر آمدیم و بعد ساعت ۹ ما را جمع کردند در سوله بزرگ انصار الرسول جمع شدیم سازماندهی می شدیم من جزء نیروهای پیاده افتادم دسته گروهان یکی از آنها پیاده بود من خیلی ناراحت نبودم و به سنگر برگشتم بعدازظهر مسئول گروهان گفت که برود من هم خیلی خوشحال شدیم شب من یک ساعتی خوابیدم که بیدار کردند گفتند لباس غواصی را بپوشید که برویم آب با هر سختی بود بلند شدیم حق حق رفتیم در کنار رود و داخل آب رفتیم اول خیلی سخت بود با هر سختی بود خود را رساندیم . بعد گفتند برگردید خیلی سخت بود و آب با سرعت کردیم از ترس کوسه زود زود پا میزدیم و خود را به اسکله رساندیم به ما گفتند بر گردید بر گشتیم دو تا جامانده بودند یکی خودش بر گشته بود و دیگری در نزدیک عراقی ها اورا به اسم جاسوس گرفتند .
چندین ماهی در قزوین بودیم که دوباره هوس جبهه بر سرم زد و در ۲۰/۷/۶۵ به جبهه آمدم با راهیان کاروان ۷ بعد از یک روز حرکت به شوشتر رسیدیم . همراهان من اصغر وعلی و چند نفر آشنایان بودند بعد از چند روز من به برادر مجید گفتم می خواهم به گردان حضرت رسول بروم و گفت نمی شود و بعد از آن که به کلی قطع امید کرده بودم برادرم گفت بیا برو گردان حضرت . من هم رفته و محمد و حسین همنشین شدم . هر روز کارون بودم و این دور و ور بودم تا اینکه نیروها کامل شود چند روزی ماندیم که در ۲۲ دومین روز گفتند به مرخصی بروید و ماهم رفتیم . در این بین چند روز ما همیشه باید یا به پناهگاه می رفتیم یا توی سوله خلاصه بعد از مرخصی من و همه برگشتیم و چند روزی نگفته بود که آقای احمد فرمانده گردان گفت باز شما را آزمایش کرده است و دوباره مرخصی آمدیم اما این دفعه مرخصی بدی بود . همین اول کار مادر مریض شد و بعد از چند روز بچه داری دوباره برگشتیم چند روزی ماندیم و یک روز ما را مسلح کردند . و بعد به میدان تیر رفتیم و بعد از یک یا دو روز با ماشین به سوی آبادان حرکت کردیم ابتدا در اهواز ایستادیم و لباس غواصی رو گرفته و اسلحه خشابها را عوض کردیم و تا شو گرفته و جیب خشابها را هم گرفتیم . بعد حرکت کردیم نزدیک صبح به اروند رود رسیدیم و داخل سنگر شدیم و بعد از چند روز آموزشی شروع شد چون من آموزشی ندیده بودم چند روز آموزشی دیدم و داخل دیگر برادرها شدم و تنها در آموزشی ها من باس داشتم و خللاصه آموزشی شب شروع شد . و مرتب داخل آب و اروند را می گشتیم یکدفعه چهار بار عرض اروند را رفتیم . خلاصه تا امشب که این را مینویسم تاساعتی دیگر می خواهیم داخل آب بشویم .
۲۳/۷/۶۵
محمود احمدی