نام | علی میوه چین |
نام پدر | غلامحسین |
نام مادر | رقیه |
محل شهادت | فکه |
بیوگرافی |
میوهچین، علی: پانزدهم خرداد ۱۳۴۱، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش غلامحسین، در شرکت مخابرات کار میکرد و مادرش رقیه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اجتماعی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم بهمن ۱۳۶۱، با سمت مسئول طرح و برنامه تیپ در فکه توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. |
محل تولد | قزوین | تاریخ تولد | ۱۳۴۱/۰۳/۱۵ |
محل شهادت | فکه | تاریخ شهادت | ۱۳۶۱/۱۱/۲۵ |
استان محل شهادت | ایلام | شهر محل شهادت | دهلران |
وضعیت تاهل | مجرد | درجه نظامی | |
تحصیلات | دیپلم | رشته | علوم اجتماعی(خدمات |
عملیات | والفجر مقدماتی | سال تفحص | |
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | قزوین - قزوین |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، علی میوه چین:
برای سرکوبی کفار و منافقین به جبهه اعزام شدم. دفعه ی قبل خداوند مرا دعوت نکرد و دلم همیشه می خواست در نبرد با صهیونیسم و در جبهه ی مبارزه با اسراییل دعوت حق را لبیک گویم، که نشد! ولی انسان همیشه آماده ی هجرت است.
چند ساعت قبل برادرم حسن پور (محسن حسن پور، برادر سردار شهید رضا حسن پور) در کنارم به شهادت رسید؛ پس شهادت از نَفَسِ انسان به او نزدیک تر است.
ای مردم! روحانیت را رها نکنید؛ خون حسن پورها، شالی ها و شهید بزرگوار بهشتی را پایمال نکنید و هر وقت می خواهید موقعیت آن ها را در هنگام شهادت حس کنید، خود را در حال پرواز به عرش تَصوُّرکنید.
برادران و خواهران! یک مقدار به مسایل خوب توجه کنید؛ کاری نکنید که خون شهدا پایمال شود، که شهید یعنی انقلاب و پایمالی خون شهید، یعنی پایمالی انقلاب اسلامی. در مبارزه با جهل و نادانی و ناآگاهی سعی و کوشش کنید.
ای مردم! در هیچ کاری بی طرف نباشید؛ هر کس مقابل امام ایستاد، با او بجنگید و بدانید که امام حق است.
مردم! ریشه ی تمام بدبختی های ما از بی ایمانی یا سُست ایمانی است و اینکه ما خداوند، پیامبر(ص)، ائمه و قرآن را به خوبی نشناختیم؛ این ها را درک کنید تا در مواقع حساس قلب تان نلرزد! بدبختی مردم از گناه شروع می شود؛ پس با فحشا مبارزه کنید!
برادران! نَفْسِتان را زنجیر کنید که شهادت یا مرگ هر لحظه جلوی چشم است؛ من به چشم خود شهادت برادر پانزده ساله ام را دیدم! آخرْ دنیا واقعاً محل امتحان است؛ برادران! مواظب باشید در امتحانات الهی مردود نشوید!
وصیتی دارم به خانواده ام و باز می گویم که ایمان تان را قوی کنید؛ هر چه قویتر، تا موقع عملْ مورد عتاب و سختی خداوند قرار نگیرید. «یا ایها الذین آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون»؛ ای کسانی که ایمان آورده اید! چرا چیزی را می گویید که به آن عمل نمی کنید! پس به نمازتان و به شعار «الله اکبر»تان عمل کنید؛ -ان شاء الله.
پاسدار اسلام؛ علی میوه چین
۲۳/۴/۱۳۶۰
خاطرات
حمیدی: یک روز سعید قنبری را دیدم که لباس ترو تمیزی پوشیده است، گفتم: سعید کجا می روی؟
گفت: کارما همه جا شده شناسایی، برای شناسایی می روم به گشت شناسایی! بعد از چند وقت او را دیدم و گفتم: از گشت شناسایی چه خبر؟
گفت: الحمد الله گشت شناسایی تمام شد، حالا گشت رزمی شروع شده است و مادرم را برای گشت رزمی فرستاده ام تا موافقت خانواده عروس را بگیرند.
بعداز ظهر همان روز دوباره سعید را دیدم و گفتم: اوضاع چطوره، مادرت موفق بود یا نه؟
گفت: آره موفق بود.
بعد از آن روز ظاهرا رفته بودند و صحبت هایشان را کرده و طرف را هم عقد کرده بودند، بعد از یک مدت به او گفتم: سعید آقا انشاء الله عروسی کی باید بیاییم؟
گفت: فعلا وقت عملیات است، باید حتما در این عملیات شرکت کنم. به همراه دوست قدیمی اش علی میوه چین برای عملیات حرکت کردند.
در بین راه خمپاره ای به ماشین آنها اصابت کرده و سعید درجا شهید می شود، ولی علی میوه چین به حالت اغما افتاده و او را به بیمارستان منتقل می کنند.
از آنجایی که تمام لباسهای علی را از تنش در آورده بودند و هیچ مدرکی برای شناسایی به همراه نداشته، امکان شناسایی و یا گرفتن خبر از او نبود.
حدود یک ماه همه جا را گشتم، اما هر جا که ما و خانواده اش می رفتیم، هیچ اثری از او پیدا نمی شد.
یک شب دلم خیلی گرفته بود، سر صحبت را با خدا بازکردم و گفتم: آخه، خدا، یعنی می شود ما یک جورایی بفهمیم که علی کجاست؟ درهمان حال خوابم برد، درعالم خواب وارد سپاه شدم و رفتم طبقه بالا، دیدم سعید قنبری آنجا ایستاده به او نزدیک شدم و گفتم: سعید تو سالم هستی؟
گفت: آره من سالم و سرحال هستم،
باورم نمی شد، دستم را روی سر و صورتش کشیدم، بغلش کردم و بوسیدمش و بعد گفتم: راستی سعید از علی چه خبر؟
گفت: علی هم خوب است و پیش ماست.
وقتی از خواب بیدار شدم به سراغ پدر علی رفتم و به ایشان گفتم: دیگر به امید اینکه علی زنده باشد، به دنبال پسرت در بیمارستانها نگرد، قطعا او هم شهید شده است.
بعد از این قضیه، یک روز پدر علی در یکی از بیمارستان ها عکس شهدایی را که جنازه شان شناسایی نشده است را می بیند و جنازه یکی از آنها به نظرش می آید که پسرش باشد، از مسوولین بیمارستان سوال می کند که جسد این شهدا کجاست؟
می گویند: آنها را کفن کرده و در تابوت ها گذاشته اند تا ببرند در قسمت شهدای گمنام به خاک بسپارند.
پدر علی می گوید: یکی از این شهدا پسر من است.
آنها هم می گویند: دیگر هیچ کاری نمی شود کرد و تمام تابوت ها بسته بندی شده و عازم محل برای دفن هستند.
پدر علی با کلی خواهش و التماس آنها را مجبور می کند تا تابوت ها را باز کنند که پیکر مطهر فرزندش-علی میوه چین- شناسایی و در گلزار شهدای قزوین به خاک سپرده می شود.