حاج آقا مهجور: در سال ۵۸ علی اصغر مسؤولیت جهاد کشاوزی بویین زهرا را بر عهده داشت، مدت کوتاهی بود که به جهاد قزوین منتقل شده بود و از کارشکنی برخی افراد در انجام امور ناراحت به نظر می رسد.
یک روز به نزد من آمد و گفت: باید مرا همراه خود به منطقه ببری، من ابتدا مخالفت کردم، چون به وجودش در جهاد بیشتر احتیاج بود، ولی او همواره اصرار می کرد که به جبهه برود.
سرانجام هم من با پیشنهاد بعضی از دوستان با اعزام وی به منطقه موافقت کرده و به شوخی به او گفتم: شرط بردن تو به جبهه این است که آنجا برایمان دعای کمیل بخوانی و ایشان هم قبول کرد.
صبح روز ۵ شنبه بود که از قزوین به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. طی مسیر او مرتب با خواندن دعا و قرآن حال معنوی خاصی به ما داده بود به طوری که همه را شیفته خود ساخته بود. چند بار به او گفتم: بابا حالا یه چیزی گفتیم، کمی هم حرف بزن و از خودت بگو. ولی او در جوابم گفت: اینجا فقط باید به خدا وصل شد.
شب جمعه که به منطقه رسیدیم، اولین دعای کمل را توی سنگر خواند در حالی که سر و رویش را با چفیه پوشانیده بود تا کسی متوجه نشود او کیست که دعای کمیل را با شیوایی و سوز و حال خاصی می خواند.
او پس از خواندن دعای کمیل تا اذان صبح مشغول راز و نیاز با خداوند و خواندن دعا و نماز شد.
صبح روز جمعه نیروها را به خط کرده و تقسیم کار نمودیم. آن هم در شرایطی که عراق به شدت منطقه سرپل ذهاب را زیر آتش گرفته بود. پس از تقسیم رزمندگان، علی اصغر و ۳ نفر دیگر از دوستان را در قسمت تدارکات مشغول کردیم که آنها هم چادر حود را کمی دورتر از چادر بقیه در لا به لای درختها مستقر نموده و همه مشغول کارهای خود شدند.
ساعت تقریباً ۴ بعدازظهر بود که یک خمپاره دشمن به وسط چادر تدارکات اصابت کرد، من بلافاصله بیرون پریدم. وقتی گرد و خاک خوابید به محل رفتیم و باکمال تأسف دیدم همه ی بچه های تدارکات پناه گرفته و سالم هستند، به جز علی اصغر که انگار خداوند از بین بقیه او را گلچین کرده بود.
علی اصغر را دیدم که به روی زمین و در میان خون و گرد و خاک، غوطه ور است، به سراغش رفتم، ترکش خمپاره به چشم و سر او صابت کرده و به فیض شهادت نایل گردیده بود، در حالیکه از زمان ورود علی اصغر به منطقه تا شهادت او فقط ۴۸ ساعت گذشته بود که او با دستی پر و ما با دستی خالی به شهر برگشتیم.
من آن روز پیکر مطهر علی اصغر، که اولین شهید قزوین از منطقه کردستان بود را با ماشین خودم به قزوین آوردم و به عنوان دومین شهید شهرمان مردم او را با شکوه خاصی تشییع و سپس به خاک سپردند.