ام البنین قنبری، فرزند شهید: وقتی بابا شهید شد، من خیلی کوچک بودم و خاطره ای از پدر به یاد ندارم، اما مادرم می گفت: پدرم همیشه، با خدا و به فکر فقرا بود و نمازش را سر وقت می خواند، روزه می گرفت، صدقه می داد و با مردم مهربان بود.
پدرم چند مرتبه به جبهه رفته بود، اما مادر می گوید: آخرین باری که پدر می خواست به جبهه اعزام شود، انگار می دانست که قرار است از ما جدا شود، به همین دلیل، شب قبل از اعزام به خانه می آید و با چشمانی پر از اشک من و برادرم را در خواب می بوسد.
مادر می گوید: صبح روز اعزام هم پدر حال و هوای خاص و عجیبی داشت، هر قدم که به جلو بر می داشت، چند قدم به عقب برگشته و ما را می بوسید و می بویید. اشک از چشمانش جاری می شد، به طوری که مادر می گوید: نمی دانستم این اشک، اشک شوق بود یا اشک جدایی.
مادر می گوید: پدر در آخرین سفرش از مادر و مادر بزرگ خواسته بود تا از ما مراقبت کنند و با تربیت صحیح افراد مفیدی تحویل جامعه دهند.
من چند بینی هم در مورد پدری که همیشه یادش در قلبم و فکرش در ذهنم باقی است می نویسم.
تو رفتی و گذشتی مثل باران
و من دستی تکان دادم برایت
تو رفتی باز هم مثل همیشه
من و یاد تو، با هم گریه کردیم
تو ناچاری برای رفتن و من
همیشه تشنه شهد صدایت
اگر می ماندی و تنها نبودم
عروس آرزو خوشبخت می شد
و فکرش را بکن چه لذتی داشت
شکفتن روی باغ شانه هایت