برادر شهید محمد حامدی: آن زمان، روزی ۵ تومان برای خرجی به محمد میدادم. یک روز وقتی به منزل آمد خیلی بیشتر از همیشه ناهار خورد، گفتم: محمد چی شده مگر پولت را خرج نکردی.
گفت: امروز دروغ گفتم و خودم را تبیه کردم تا ظهر چیزی نخورم.
بعد از مدتی محمد به من گفت حتماً فردا قبل از نماز مرا بیدار کن، گفتم برای چی؟ اولش نمیگفت، ولی با اصرار زیاد من، گفت میخواهد روزه بگیرد و من دوباره گفتم برای چی میخواهی روزه بگیری؟
هر کاری کردم نگفت و من هم گفتم اگر نگویی فردا صبح بیدارت نمیکنم که مجبور شد بگوید.
گفت: امروز در سر کلاس معلم از من پرسید که تکالیفم را انجام داده ام یا خیر که من به دروغ گفتم تکالیفم را انجام داده ام ولی دفترم را فراموش کرده ام که بیاورم، در حالی که دفترم نیز همراهم بود و او هم به خاطر اعتمادی که به من داشت حرفهایم را قبول کرد.
من هم با خودم عهد کردم که از این پس هر دفعه دروغ گفتم، فردای آن روز را حتماً روزه بگیرم.