فاطمه کرمی، خواهر شهید: ساعت ۸ شب بود. مشغول خوردن شام بودیم، که صدای آژیر بلند شد. همهی افراد خانه به اتفاق به سوی خیابان دویدیم. همهی اهل محل در خیابان بودند؛ اما هر چه گشتم «اسد» را ندیدم.
کمی گذشت. پس از این که صداها خوابید و بمباران تمام شد، همه به خانههایشان برگشتند.
وارد اتاق که شدیم، دیدیم «اسد» سر سفره نشسته و حسابی مشغول خوردن است و از گوشتهای توی «آبگوشت» هم هیچ اثری نیست!
به «اسد» گفتم: «گوشتها چی شد؟»
با یک آرامش و طمأنینهای گفت: «یا گوشت میشه، یا جون … هم خدا و هم خرما که نمیشه!»