بنام خدا
در سال ۱۳۶۵ بود که یک روز تصمیم گرفتم به جبهه جنگ یعنی حق علیه باطل بروم و در این روز ما طرح کار داشتیم و من سر کار نرفتم و تمام کارهایم را درست کردم که بعدازظهر به سوی جبهه حرکت کنم و وقتی که من می خواستم اعزام شوم خانواده ام راضی نبودند که من به جبهه بروم. و من هم بدون اطلاع آنها می خواستم بروم که یکی از بچه ها به پدرم گفت و او به اعزام نیرو آمد و از رفتن من جلو گیری کرد و من چون که عشق زیادی به جبهه داشتم با تمام حیله هایی که به کار بردم پدرم را راضی کردم و در آن شب بود که ما را سوار اتوبوس کردن و بطرف زنجان حرکت کردیم و تمام بچه ها وقتی که داخل قزویم بودیم چه حالی داشتند و وقتی بیرون رفتیم همه به حالت گرفتگی و ناراحت نشسته بودن . ما را به زنجان بردند و در آنجا یک شنبه در امامزاده اسماعیل ابراهیم خوابیدیم و در آن شب بعد از نماز برای خوابیدن به ما پتو دادن و در آنجا چه جایی داشتند . بچه ها تا صبح نخوابیدیم و تمام بچه ها هم نگذاشتیم بخوابند و بعد صبح که برای نماز بلند شدیم وقتی نماز را خواندیم سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم . یک عده را به غرب کشور بردن و ما راهم به شوشتر بردن و ما وقتی که به شوشتر رسیدیم ما را به پادگان بردن و بعد از یک یا دو هفته در آنجا ماندیم و گفتند نیرو احتیاج داریم برای مریوان و ما را به مریوان بردن و در آنجا به ما آموزش دادن و بعد از مدتی ما را برای عملیات آماده کردن و از همه جالبتر، یک شب بود برای من آن هم شبی که تمام وسایل خود را بسته بودیم و دعا خواندیم و می خواستیم به خط برویم . تمام بچه ها از هم خداحافظی کردن و همه شروع به گریه کرده بودن که از هم جدا می شوند و بعضی ها هم به هم صیغه برادری خواندن و وقتی عملیات شروع شد ما چه حالی داشتیم و تمام آرزوهای ما این بود که یک سنگر دشمن را خراب کنیم و بعد از عملیات که برگشتیم یک عده از بچه ها زخمی و شهید شده بودند و تمام گردان ناراحت بودن و شبی که می خواستند ما را به قزوین بیاورند ما ناراحت بودیم . ما را به قزوین آوردند و این بود سفر من به جبهه حق علیه باطل .
۲۰/۳/۱۳۶۵ اعزام در جبهه سیروس احمدی