نام | ناصر ذوالقدر |
نام پدر | محمد |
نام مادر | زهرا |
محل شهادت | سومار |
بیوگرافی |
ذوالقدر، ناصر: سوم آذر ۱۳۳۷، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش محمد (شهادت۱۳۶۲) و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته برق درس خواند. تکنیسین برق بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. نوزدهم آذر ۱۳۵۹، در سومار توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به شکم و پا، شهید شد. مزار او در امامزاده حسین زادگاهش قرار دارد. |
محل تولد | قزوین | تاریخ تولد | ۱۳۳۷/۰۹/۰۳ |
محل شهادت | سومار | تاریخ شهادت | ۱۳۵۹/۰۹/۱۹ |
استان محل شهادت | کرمانشاه | شهر محل شهادت | قصرشیرین |
وضعیت تاهل | مجرد | درجه نظامی | |
تحصیلات | فوق دیپلم | رشته | برق |
عملیات | سال تفحص | ||
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | قزوین - قزوین |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، ناصر ذوالقدر:
این وصیت نامه را در کمال سلامتى مى نویسم.
حالْ عازم جبهه هستم تا با کفار جهاد کنم که -به یارى خدا- پیروز خواهم شد. اگر در راه خدا کُشته شوم، به بزرگ ترین آمال و آرزوهایم خواهم رسید. این خون هاى شهیدان است که درخت اسلام را هرچه بهتر بارور کرده است.
پدر و مادر گرامی ام! این وصیت نامه را هنگامى مى نویسمْ که براى پاسدارى از سنگر اسلام عازم مى باشم و از این که مشاهده مى کنم عده اى اَجنبى پرست، خائن، مزدور و وابسته به اَبرقدرت هاى شوروى و آمریکا، یعنى بعثى هاى اَفلقىِ صدامِ خائن و مزدوران کثیفش در خاک ما مستقرند، بی زارم.
پدر و مادر عزیزم! حس مى کردم از این که در مکانى راحت بگیرم و در سنگر نباشم، غمگین بودم. من نمى توانستم به خود بقبولانم که برادرانم در مرزها شهید شوند و هر روز شاهد این باشم که چقدر شهید و مجروح دادیم.
پدر و مادر داغدارم! چگونه مى توانستم مشاهده کنم که هر روز عده اى از بهترین جوانان ما کُشته شوند و من به کارهاى روزمره مشغول باشم؟ مى دانم که از دست دادن من –شاید- براى شما سنگین باشد که -ان شاء الله- مرا حلال مى کنید -و اگر در حق شما بدى نمودم- مرا می بخشید؛ ولى مگر غم از دست دادن حسین(ع) بر فاطمه(س) سنگین نبود؟ مگر آن ها نبودند که کشته شدند تا دین اسلام پا بر جا بماند؟ من هم -به نوبه ی خود- از آقا و سرورم حسین(ع) درس مبارزه، جهاد و شهادت یاد گرفتم. من آموختم که زندگى مادىْ نکبت بار است و نباید منتظر باشم تا مرگ مرا دریابد؛ بلکه باید با آغوش باز به استقبال مرگ بروم! مگر انسان یک دفعه بیشتر مى میرد که نگران باشد؟ آن هم مرگ در راه خدا...
در این جا شما را به تمام مقدسات عالَم قسم مى دهم که نگران از دست دادن منْ نباشید؛ برادران دیگرْ جاى مرا پُر مى کنند. این را یادتان باشد، خانواده هایى هستند که چند شهید دادند؛ ولى در این راه خَم به ابرو نیاوردند. به یاد بیاورید آنانى که همسر و بزرگ خانواده شان را از دست دادند... آگاه باشید تا مبادا پشیمان شوید.
شما باید افتخار کنید و بر خود ببالید و الگوى دیگر پدران و مادران شهدا باشید و بدانید آن هایى که در راه خدا کُشته مى شوند، زنده اند و حزب الله همیشه پیروز است.
...و توضیح این که: به هیچ گروه خاصى وابسته نبودم و مُقلد امام و تابع جمهورى اسلامى ایران مى باشم. (۱۳۱۱۴۹۱)
ناصر ذوالقدر
۲۷/۷/۵۹
خاطرات
جعفر ذوالقدر: به دلیل اینکه در منطقه جنگی و در محاصره آبادان، توسط رژیم عراق بودم، متأسفانه امکان حضور در مراسم تشییع برادرم را نداشتم، ولی برای مراسم چهلمین روز شهادتش خودم را رساندم به قزوین و در مراسم بزرگداشتش شرکت کردم.
پس از مراسم که به جبهه برگشتم، برای یکی از عملیاتهای شناسایی آماده شدیم، من بودم به عنوان مسؤول گروه و ۳۳ نفر نیرو هم در اختیارم قرار دادند، در عملیات شناسایی که وارد شدیم، در مقطعی میبایستی با دشمن وارد درگیری می شدیم، اما من احساس کردم بهتر است که با دشمن درگیر نشده و برگردیم، شاید هم در آن لحظات به فکر مادرم بودم و اینکه تحمل داغ ۲ شهید برایش سنگین باشد، به هر شکل دستور بازگشت را به گروه صادر کردم.
شب خسته بودم و درون سنگر خوابم برد، در عالم خواب اخوی شهیدم را دیدم که به سنگر ما آمده، در حالی که بسیار عصبی و ناراحت است و یک جورایی انگار با من قهر کرده است .
گفتم: چته، چرا ناراحتی؟
گفت: تو خدا را ارزان فروختی!
این حرف را که زد من به قدری ناراحت شدم که از خواب پریدم، وقت نماز بود، نماز صبح را خواندم و مشغول خواندن دعا شدم و ناراحت از اینکه چرا در عملیات شناسایی آنگونه عمل کردم که اخوی شهیدم از دست من ناراحت شده است.
از این قضیه حدود یک ماه گذشت، عملیات دیگری بعهده ما گذاشته شد، این بار به جد وارد عملیات شده و در مقابل دشمن ایستادیم و به اهدافی هم که در نظر داشتیم رسیدیم.
از این اتفاق خیلی خوشحال بودم، درست مثل واقعهی قبلی به سنگر آمدم و از فرط خستگی دراز کشیدم و در فکر بودم که اگر این بار برادرم به خوابم بیاید چه می گوید و لابد کلی از عملکرد من خوشحال شده است.
در همین فکر بودم که خوابم برد، ناصر برادرم دوباره به خوابم آمد و دوزانو توی سنگر ما نشست.
گفتم: حالا چی داری بگی؟
گفت: برای خدا نبود؟