نام | اردشیر ابراهیم پورکلاسی |
نام پدر | مظفر |
نام مادر | مادر |
محل شهادت | سومار |
بیوگرافی |
ابراهیمپورکلاسی، اردشیر: بیستم اسفند ۱۳۴۴، در روستای کلاس از توابع شهر رودبار به دنیا آمد. پدرش مظفر، دستفروش بود و مادرش مادر نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۶۳ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. سیزدهم مرداد ۱۳۶۸، در سومار به اسارت نیروهای عراقی در آمد و سپس به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۸۱ پس از تفحص در گلزار شهدای شهر زادگاهش به خاک سپرده شد. |
محل تولد | رودبار - کلاس | تاریخ تولد | ۱۳۴۴/۱۲/۲۰ |
محل شهادت | سومار | تاریخ شهادت | ۱۳۶۸/۰۵/۱۳ |
استان محل شهادت | کرمانشاه | شهر محل شهادت | قصرشیرین |
وضعیت تاهل | متاهل | درجه نظامی | |
تعداد پسر | ۰ | تعداد دختر | ۱ |
تحصیلات | پنجم ابتدائی | رشته | - |
عملیات | سال تفحص | 1381 | |
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | قزوین - قزوین |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
اسناد
خاطرات
بسمه تعالی
۲۱/۱/۶۶ روز جمعه کربلای ۹
روز جمعه ما حرکت کردیم برای عملیات کربلای ۹ که رفتیم برای مأموریت تپه آهنگران و تپۀ ۳پستانک که مقداری مجروح و شهید شدند که من هم موجی شده بودم و از آنجا مرا به بیمارستان باختران اعزام کردند و شب آنجا خوابیدم و فردا صبح از طرف بنیاد شهید بیمارستان ۱۰۰ تومان پول به من دادند و حرکت کردم برای خانه و به مدت ۷ روز در منزل استراحت داشتم و بعد که استراحتم تمام شد به منطقه آمدم. ابراهیم پور
۲۷/۱/۶۶ روز پنجشنبه
روز پنجشنبه ساعت ۱۰ شب من از منزل برای منطقه حرکت کردم و تمام ساعت ۵/۱۰ سوار اتوبوس شدم و آمدم باختران از آنجا سوار شدم رفتم سر پل ذهاب ولی چون گردان ما به سومار آمده بود دوباره آمدم سومار و سر پل چهار دهنه لب جاده خاکی نشستم ۳ نفر بودیم ولی ماشین نیامد و من پیاده آمدم تا موتوری و از آنجا با ماشین ۱۰۶ آمدم گروهان و رفتم پول و وسایلی را که تحویل داده بودم را گرفتم و رفتم سنگر. ابراهیم پور ۲۸/۱/۶۶
۲۹/۱/۶۶ روز شنبه
روز شنبه اول صبح رفتیم ورزش و بعد از ورزش صبحانه خوردیم و بعد حرکت کردیم برای صبحگاه و بعد از صبحگاه سر کلاس نشستیم که طولی نکشید باران آمد و ما تعطیل شدیم و آمدیم در سنگر نشستیم. ساعت ۲ یکی از رفیقان که گردان ۱۲۶ بود پهلوم آمد و در حدود ۱ ساعت صحبت کردیم و چون میخواست مرخصی برود ۲ عدد نامه نوشتم و چند قطعه عکس و مقداری پول به اودادم و غروب هم رفتیم جلوی رکن ۲ و۳ که فرمانده تیپ سرهنگ ستاد محمود رستمی آمده بود و صحبت کرد .
ابراهیم پور
۱۶/۴/۶۶ دوشنبه
ساعت ۵/۵ بعدازظهر روز دوشنبه از سنگر بیرون رفتیم و ساعت ۱۵/۶ دقیقه سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم برای خط که تو راه میرفتیم راه را گم کردیم و به توسط یک افسر راه را پیدا کردیم و به بوفۀ گردان ۷۵۴ رسیدیم که آنجا هم منتظر ماندیم تا تویوتا آمد و ما را سوار کرد برد که تاریکی به خط رسیدیم همان خطی که کربلای ۶ عملیات کردیم و آب هم کمی ایستادیم و بعد حرکت کردیم بتوسط یک راهنما به کانال مربوطه رسیدیم وقتی که شروع به کانال کندن کردیم تیرهای مستقیم عراقیها مرتب از سر ما رد میشد وقتی که صدای صوت تیررا میشنیدیم سر را پائین گرفتیم و زانوها را به زمین تکیه میدادیم و شروع به کندن میکردیم که ۱۵ سرباز و ۲ درجه دار بودیم که ۵ نفر ۵نفر هر ۵/۱ ساعت یک و نیم میکندیم و بقیه استراحت میکردند از ساعت ۵/۹ شب تا ۵/۱ شب مرتب میکندیم که از طرف خط خودی دوشکاهی کار گذاشته بودند که مرتب بر سر ما کار میکرد تا عراقیها نتوانند برای ما تیراندازی کنند و بعد حرکت کردیم ساعت ۵/۴ صبح به گروهان رسیدیم و روز را استراحت کردیم .(سومار)
اردشیر ابراهیم پور
۲۶/۶/۶۶
۲ گردان از تیپ لشکر ۸۸ زاهدان تپه پیرعلی عملیات کردند ساعت ۵/۱۱ شب شروع شد و در عرض نیم ساعت هدف را گرفتند ولی بعلت نداشتن نیرو و مهمات و آب و غذا فردا ساعت ۵/۴ غروب عقبنشینی کردند و خیلی از نیروهایشان مجروح تا کشته شدند آنشب تمام دشت و صحرا روشن بود از اثر منور و گلوله تا صبح نخوابیدیم که فردا گفتند تمام مجروحها و شهیدها تو خط عراقی ماندند ولی آنها را به عقب نیاوردند که میگفتند ۶۰ درصد تیپ از دست رفت. ابراهیم پور
۲۰/۷/۶۶
من بجای نظیفی برای باقیماندۀ دسته در گروهان آمدم و روزها تو سنگر بودیم و شبها هم خواب و چند ساعتی نگهبان بودیم روزها دیر میگذشت ولی الحمدالله جایمان خوب بود هر دسته ۲ یا ۳ نفر باقیمانده داشت وقتی میرفتیم غذا میگرفتیم خیلی کم بود و بناچار سیر میشدیم ولی شکر میکردیم و نظیفی رفت تسویه حساب کند اما موقع برگشتن آمد توراه تیراندازی کرد و دژبان آنها را گرفت وبرد قرارگاه و فرماندۀ گردان برایش باز داشتی زد .
اردشیر ابراهیم پور
شب ۱/۸/۶۶
غروب آنروز هوا خیلی خوب بود وقتی شام خوردم و رفتم بیرون نگهبان بودم دیدم هوا داره کم کم ابری میشود. و ساعت ۵/۱۰ تا ۱۲ شاهی زاده و جاوید آمدند پیش من چای گذاشتیم و خوردیم و کمی تخمه شکستیم بعد آنها رفتند ساعت ۱ رفتم بیرون دیدم آسمان تمام ابری است و مرتب رعد و برق میزد فهمیدم که باران سختی میآید ساعت ۴ یا ۵ بود دیدم باران بشدت میآید رفتم بیرون از این باران تند وحشت کردم فوری در سنگر را بستم و آمدم سنگر خوابیدم تا صبح . صبح شد رفتم بیرون دیدم تمام وسایلها همه خیس شدند باغچهای که جلوی سنگر داشتیم همه را باران خراب کرده و ۲ لکه زیر چوبهای سقف فقط از سنگر ما باران آمده بود ولی تمام سنگرهای بچه ها و فرماندهی سرگروهبان انبار اسلحه خانه و ؟ دسته ۲ وسه ۳ وادوات همه و همه خیس و پر از آب شده بودند بچههای دسته ۳ صبح آمد پیش من گفت بیا برویم سنگر ما را نگاه کن که چطور است دیدم تمام سنگر پر از آب است و گفت که همان نصف شب سنگر را تخلیه کردیم و به یک سنگر خشک و بهتر رفتیم. متشکرم
۳۰/۸/۶۶
عصر همان روز هوا خوب بود یکدفعه آسمان پر از ابر شد و هوام خیلی سرد شد نهار انقلابی و تراز پیش من بودند بعد از ناهار انقلابی رفت و ما ماندیم چندی نگذشت که هوا شروع به باریدن کرد باران عجیبی آمد تمام وسایلهای ما خیس شدند بعد از چند دقیقه باریدن دیدم از سقف سنگر ما باران میآید فوری پتوها را جمع کردیم و چند کاسه آوردیم تا باران سنگر را خیس نکند کاسهها زود زود پر میشدند و خالی میکردیم یکدفعه دیدم انقلابی از آن طرف داره میآید آمد سنگر تمام بدنش پر از آب بود خیس خالی شده بود و داشت میلرزید و میگفت مُردم فوری لباسهایش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید و سنگر ما همچون چکه میکرد و هوا تاریک شد رفتم شام گرفتم آمدم سنگر باران دوباره شروع به باریدن کرد من و تراز تا ساعت ۸ شب کارمان فقط این بود که کاسهها که پر میشدند خالی کنیم خلاصه انقلابی بیدار نشد و ما هم شام نخوردیم من کنار سنگر رو پتوها دراز کشیدم و تراز همین بغل دست من خوابید تا صبح میلرزیدم و اصلاً خوابم نمیگرفت و هوا خیلی سرد بود . ابراهیم پور کلاسی
۴/۸/۶۶
صبح بلند شدم دیدم هوا صاف شده و ابری در آسمان دیده نمیشود و من وسایلها را آوردم بیرون و جمع وجور کردم و صبحانه خوردم اما هوا آفتابی است و چیزهائیکه خیس شده بود گذاشتم آفتاب تا خشک شدند . غروب رفتم بالای پشت بام سنگر کمی لغت کردم و دوباره کمیخاک ریختم و یک تیکه نایلون را آوردم و انداختم و روی نایلون خاک ریختم و آمدم تا فردایش پترها را داخل سنگر پهن کردم و کمی فکرم راحت شد.
اردشیر ابراهیم پور