نام | رسول نظری |
نام پدر | براتعلی |
نام مادر | کبری |
محل شهادت | اروندرود |
بیوگرافی |
نظری، رسول: پنجم دی ۱۳۴۸، در روستای شریفآباد از توابع شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش براتعلی (فوت۱۳۵۶) و مادرش کبرا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم بهمن ۱۳۶۴، در اروندرود بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. |
محل تولد | قزوین - شریف آباد | تاریخ تولد | ۱۳۴۸/۱۰/۰۵ |
محل شهادت | اروندرود | تاریخ شهادت | ۱۳۶۴/۱۱/۲۵ |
استان محل شهادت | خوزستان | شهر محل شهادت | آبادان |
وضعیت تاهل | مجرد | درجه نظامی | |
تحصیلات | سوم راهنمائی | رشته | - |
عملیات | سال تفحص | ||
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | قزوین - قزوین-شهر البرز - شریف آباد |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، رسول نظری:
سلام به مردم مبارز و حزب الله و همیشه در صحنه ی شریف آباد؛ مردمی که با دادن فرزند بزرگ، فرزند بعدی را هم در راه خدا می فرستند.
مادر مهربان و دلسوزم! از این که شما را تنها گذاشتم، چاره ای نداشتم. چه باید می کردم؟ اگر می ماندم، فردا پیش شهدای اسلام و شریف آباد، مسؤول بودم.
با خانواده های شهدا، خوب رفتار کنید و اخلاق تان اسلامی باشد. نماز جمعه را ترک نکنید؛ زیرا ما هرچه داریم از نماز جمعه داریم. دعاهای توسل و کمیل را ترک نکنید و حتماً شرکت کنید. نماز و روزه را ترک نکنید و با هم مهربان باشید و یکدیگر را کمک کنید. (۱۷۸۷۱۵۶)
رسول نظری
خاطرات
مهدی کیامیری: با نگاه به هر سوی میدان، دلاوری را میدیدی، که چون سروی استوار دشمن را به زبونی کشانده بود.
«علی»، مجال تیراندازی «دوشکا»ها و تانکها را گرفته بود.
«سعید» با جسم کوچک، اما با نیرو و همت بسیار شگرف خود، مجروحین را از میانهی میدان جنگ به پشت خاکریزها میرساند.
«رسول» با آن چهرهی معصوم و قلب پاکش، وقتی هدف گلوله تانک قرار گرفت، هنوز تسبیح خریداری شدهاش را از آخرین سفر «مشهد» مقدس، در دست داشت. او حتماً با «امام رضا» (ع) قول و قراری گذاشته بود، که تا پیش از شهادتش، امام به مادرش صبر عنایت نماید.
در گوشهای دیگر از میدان، «امیر» را با پدافند ضد هوایی «شلیکا» زده بودند، که یک دست و پایش در حال قطع شدن بود و عجیب این که او را کسی نمیتوانست به عقب منتقل نماید و او در برابر دیدگانمان زجر فراوان میکشید و ما به دور از حکمت این مسأله بودیم؛ اما پس از شهادتش، وقتی وصیتنامهاش را خواندم، نوشته بود:
«معبودا! دوست دارم در آخرین لحظات زندگیام، مرا با زجر فراوان از دنیا ببری، تا به واسطهی این درد، تمام گناهانم را ببخشی!»
نمیدانستم با این جمله، به چه چیزی بیاندیشم. به روح بلند او، که حتی نوع مرگ خود را با سختی از خدا میخواهد و به اجابت هم میرسد و یا به سن کم او، که حتی گناه هم با او نامحرم است؟
آن روز گذشت. ما هنگام شب و موقع خارج شدن از مقر تانکها، چون مسیر برگشتمان مشخص بود، مورد حملهی «خمپاره»اندازها و توپخانهی دشمن قرار گرفتیم. در این هنگام گلولهای به میان ستون بچهها خورد و آنها به مانند گلهای پرپر شدهای، در کنار همدیگر شروع به نجوا کردند و خون سرخشان سیاهی شبنشینان را به صبح پیروزی بشارت داد که:
« الیس الصبح بقریب» ...