همرزم شهید: میخواستم به مرخصی بیایم، که دیدم لباس دُرست و حسابی ندارم. سراغ دوستم «کاظم» رفتم و از او خواستم که لباسهایش را به من قرض بدهد تا به مرخصی رفته و برگردم.
«کاظم» گفت: «من خودم لازم دارم؛ چون من هم قرار است فردا به مرخصی بروم.»
فردا صبح «کاظم» به سراغم آمد؛ در حالی که لباسهایش را مرتب کرده بود تا به من بدهد.
گفتم: «چی شد؟ … مگه تو نمیخواهی به مرخصی بروی؟»
گفت: «نه!»
ظهر آن روز عازم مرخصی بودم. برای خداحافظی سراغ «کاظم» رفتم. در حال خواندن نماز ظهر بود. صبر کردم تا نمازش تمام شود. بعد گفتم: «من دارم میروم، کاری نداری؟»
گفت: «کار خاصی ندارم؛ خوش آمدی. فقط سلام مرا به خانوادهام برسان و این ساعت و انگشتری نامزدیام را به همسرم بده.»
گفتم: «برای چی؟»
گفت: «دیشب در خواب آقایی را با لباسهای سبز و نورانی دیدم، که مرا با اسب خود به باغ سرسبزی برد و گفت: «کاظم»! این باغ را خوب تماشا کن. اینجا، جای توست؛ نه آن دنیایی که به هیچ کس وفا نمیکند!»
با شنیدن این حرفها، گریهام گرفت و از گرفتن ساعت و انگشتری امتناع کردم و او را سخت در آغوش گرفته و خداحافظی کردم.
چند روزی از مرخصیام گذشته بود. اضطراب عجیبی داشتم. از خانه که بیرون زدم، خبر شهادت «کاظم» را یکی از دوستانش برایم آورد؛ البته همراه با ساعت و انگشتری نامزدیاش!