زهرا مددخانی، فرزند شهید: من حدود چهار سالم بود، که پدرم به شهادت رسید؛ لذا چیزی از او به خاطر ندارم و همین مرا بیشتر رنج میدهد. ایکاش! حداقل لحظاتی از بودن با پدرم را به خاطر داشتم، تا مونس تنهاییهایم باشد.
شرکت در «کنکور سراسری» و قبولی در دانشگاه برایم خیلی مهم بود. روز قبل از امتحان به سراغ بابا در «گلزار شهدا» رفتم و برای اولین بار از او خواستم که کمکم کند، تا در دانشگاه قبول شوم.
علیرغم این که سه سال بود، تحصیلات «دورهی متوسطه» را به اتمامم رسانده بودم، سر امتحانات کنکور، اصلاً استرس نداشتم و انگار دارم در یک امتحان معمولی مدرسه شرکت میکنم. آن روز آرامش خاصی داشتم و به پرسشهای زیادی هم پاسخ دادم و به لطف خدا و دعای پدرم در دانشگاه قبول شدم.
چندی پیش با بچههای دانشگاه و در قالب اردو به مناطق جنگی رفته بودیم. برای اولین بار بود که پا به منطقهی «طلاییه» میگذاشتم. محلی که بابایم شهید شده بود. «طلاییه» را خیلی قشنگ دیدم. آن جا که رسیدم، حس کردم بابایم به پیشوازم آمده و هر جا که قدم میگذارم با من همراه است.
آن روز، حس خیلی خوب و قشنگی داشتم و بابایم آرامش خوبی به من داده بود. هیچوقت آن روز از یادم نمیرود!