در حال دریافت تصویر  ...
نام کرم کلپی
محل تولد بوئین زهرا - شال


در حال دریافت تصویر  ...
نام امامعلی رشوند
محل تولد قزوین - جونیک


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد رضا سهرابی
محل تولد تاکستان - قاسم آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد باقر افراس آب
محل تولد بوئین زهرا - وجیه آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین فرض مهدی
محل تولد تهران


در حال دریافت تصویر  ...
نام غلام رضا هاشمی
محل تولد تاکستان - شاخدار


در حال دریافت تصویر  ...
نام مهدی مافی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد باقر کشاورز نوروزی
محل تولد قزوین - آلتین کش


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمود رضایی
محل تولد قزوین - بلوکان


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد حسین جعفرخانی
محل شهادت رودخانه بهمن شیر


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی فیاض پور
محل شهادت بانه ـ بردرش


در حال دریافت تصویر  ...
نام رمضان علی علی محمدی سویری
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام فریبرز حاج سیاری
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد حسین کرمعلیان
محل شهادت جزیره مجنون


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد علی محمدرضایی
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام جواد جولائیان
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین حسین آبادی
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام یقین علی رمضان خانی
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام اسماعیل بحری
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید آیت حسینی
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام رضا عباسی گرجی
محل شهادت سردشت



یک خاطره شهید  مسیب مرادی کشمرزی


ايشان خستگي را خسته كرد!

علي نوري: ايشان قبل از شهادتش از اكثر بچه ها خداحافظي كردند و با خوشرويي به من گفتند كه حاجي من مي خواهم به كردستان بروم، من را حلال كنيد. هميشه پيشرو و داوطلب بودند و بعد از جنگ براي رفتن به منطقه هميشه تنها و يا با يكي از دوستانش كه خيلي صميمي بود مي رفتند و هميشه خنده بر لبانش بود و هر وقت مي ديد كه بچه ها ناراحت هستند كاري مي كردند كه بچه ها از ناراحتي بیرون بیايند. هيچ وقت از ايشان استراحتي نديدم حتي در كمترين لحظه ها كه همه خسته مي شدند ايشان خسته نمي شدند و ايشان خستگي را خسته كردند. در موقع استراحت و يا كار هيچ وقت در جاي ثابتي نبودند به واحد مي رفتيم مي گفتند همين الان اينجا بود رفته گردان و از گردان به تيپ رفته و از تيپ هم به قرارگاه و جاي خاصي نداشت كه بتوان آنجا پيدايش كرد، موقع خواب هم جاي ثابتي نداشت و هر جا كه بود مي خوابيد. در شناسايي مين ها خيلي تسلط داشت و هر چه مين در منطقه ي عراقي ها بكار مي بردند همه را مي شناخت و مي دانست كه چطوري تله گذاري و خنثي مي شود. یک روز براي نماز صبح بلند شدم، ديدم كه يكي از بچه ها خيلي گريه مي كند، فكر كردم كه شايد فرمانده اش به او چيزي گفته است، ولي او از راديوهاي خارجي شنيده بود كه امام رحلت كرده، تا اينكه آقاي مرادي را ديدم و با خوشرويي پيش او رفتم، همين كه به او دست دادم او نشست و شروع به گريه كرد و با صداي بلند آنقدر گريه مي كرد كه من به او گفتم بلند شو و روحيه بچه ها را خراب نكن، ما الان بايد بيشتر آمادگي داشته باشيم و داخل چادر رفت و ديگر ناي حرف زدن نداشت، هنوز هق هق هايش و گريه هايش در گوش من است. يكبار ما مي خواستيم خطي را از ارتش تحويل بگيريم. مصيب براي تحويل خط با مسوولش بگو و مگويي كرده بود كه ما بچه ها را بياوريم و شما سنگر را همين طوري به ما بدهيد. دفعه ي بعدي كه مصيب مي خواست برود، من گفتم كه تو نرو، بگذاركه من بروم و او هم قبول كرد، موتور را گرفتم و رفتم و چون منطقه گل آلود بود، تمام سر و وضعم گل آلود شده بود و بالاخره فرمانده ارتش را پيدا كردم و سربازش گفت كه بياييد داخل و من گفتم كه نمي آيم، بگوييد از تيپ ۸۲ براي تعويض خط آمده اند، ضمنا بگوييد که از نوادگان سرهنگ آذرنوش است! يكدفعه ديدم كه سرهنگ با زير شلوار و زير پيراهن آمد و به من گفت: همين طوري بيا داخل. گفتم: سر و وضعم گلي است. گفت: عیب ندارد، بيا داخل و بعد پرسید: شما از طرف آن آقايي كه بداخلاق است و كمي پايش مي لنگد آمده ايد؟ -چون مصيب يك پايش روی مين رفته بود و مچ پايش قطع شده بود- گفتم: بله، من معاون ايشان هستم. گفت: اين پسر خيلي تند مي رود، همين الان مي خواهد همه چيز را بگيرد و همه كارها را بكند و آمدند اينجا يك چيزهايي گفتند و رفتن،د ما بايد روي نظم كار كنيم. گفتم: ايشان كمي عجول هستند و هيچ جا ثابت نيستند و هميشه در تكاپو هستند. بعد از صحبت كردن با فرمانده خداحافظي كردم، ولي ايشون هنوز متقاعد نشده بودند كه سنگر را به ما بدهند، هنگام خداحافظي ديدند كه مرادي با يك ماشين دور مقر را مي گردد و همين كه او را ديد گفت: بگو كه همين فردا ما سنگر را تحويل مي دهيم و بياييد و امضا كنيد و چيزي هم نمي خواهيم، ولي ديگر او را با خود نياوريد. من هم خداحافظي كردم و كمي جلوتر رفتم كه مصيب جلو آمد و گفت: چي شد؟ گفتم: قبول كردند. گفت: چطوري؟ گفتم: آشنا در آمديم و ديگر به او نگفتم كه چون شما را ديدند قبول كردند. ولي بعد از آن ماجرا، با همان سرهنگ دوست شدند و حتي در قزوين هم با هم ارتباط داشتند و با هم رفيق شدند، مصیب شايد تنها كسي بود كه بلافاصله با بچه ها رابطه برقرار می كرد.