در حال دریافت تصویر  ...
نام عباس قلی خانی
محل تولد بوئین زهرا - ارتش آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابوالفضل مهدی
محل تولد بوئین زهرا - خوزنین


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد ابراهیمی
محل تولد آبیک - میان پالان


در حال دریافت تصویر  ...
نام زیاد علی زیادی
محل تولد زنجان - نور آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام رستم مرادی
محل تولد قزوین - سوگا-بخش رودبار شهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید حسن میررحیمی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن یاوری
محل تولد قزوین - طرزکش


در حال دریافت تصویر  ...
نام نامدار رحمنی
محل تولد تاکستان


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمود کریمی
محل تولد تاکستان - قمیک بزرگ


در حال دریافت تصویر  ...
نام رضا حاجی زاده
محل تولد تاکستان - نهاوند


در حال دریافت تصویر  ...
نام احمد الله یاری
محل تولد تاکستان - خورهشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام رسول لشگری
محل شهادت علی مردان سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمود اصغریان
محل شهادت ام الرصاص


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید علی مصطفوی منتظری
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین برزگر قراگوزلو
محل شهادت علی مردان سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام قنبر بهرامی
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام جعفر ابراهیم پور
محل شهادت تاسوکی


در حال دریافت تصویر  ...
نام رضا طاهرخانی
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام رمضان نبئی
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام مجید صدیقها
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام احمد الله یاری
محل شهادت سردشت



یک خاطره شهید  قاسم شکیب زاده


به خوردن آب نمی رسم!

حسن ستاری: چطوری اجازه گرفت و چی شد که اینقدر سریع آماده شد و برگه گرفت که با ما به جبهه بیاید، نمی دانم، ‌یعنی زمان آنقدر سریع گذشت که اصلاً فرصتی نبود تا موضوع را پیگیری کنم. ازقزوین که حرکت کردیم، تقریباً ۲ ساعت بعد توی یکی از پادگانهای آموزشی تهران بودیم، پس از یکی، دو روز، عازم اهواز شدیم، دو سه روزی هم توی پادگان امیدیه منتظر بودیم که به خط برویم و برای عملیات. غروب بود، شام را زدوتر دادند،‌گفتند بعد از خوردن غذا آماده رفت شوید. غذا را خورده ونخورده شروع به توزیع تجهیزات کردند، همه به صف شدیم، فرمانده آمد و هرچه که باید می گفت ، گفت، تاکید بر چک کردن تجهیزات بچه ها داشت و اینکه حتماُ قمقمه ها تون را پر آب کنید،‌چرا که منطقه عملیاتی بیت المقدس توی دشت است و ازآب خبری نیست. از قزوین که راه افتادیم، ‌یک لحظه از قاسم غافل نبودیم، پرسیدم: قمقمه ات را چرا اب نمیکنی؟ گفت برای چه پر کنم، من مطمئنم که به خوردن آب نمی رسم. تعجب کردم، راستش اصلاً نفهمیدم چی می گوید، آماده رفتن شدیم، ساعت ۱۲ شب بود که به منطقه عملیاتی رسیدیم، بچه ها خورد و خسته بودند، راه زیادی را پیاده روی کرده بودند و اصلاً هم اجازه نداشتند که سر و صدا کنند، چرا که دشمن در کمین بود و همین نزدیکی ها شب که از نیمه گذشت ،‌ما با خاک ریز عراقی ها، فقط یک کیلومتر فاصله داشتیم، بایستی این مسیر را خیلی آرام و بی صدا می رفتیم تا به خاکریز دشمن رسیده و آنها را غافلگیر کنیم. برای حرکت فقط منتظر یک اسم رمز بودیم و یک فرمان یا زهرا (س) فرمانده آمد، دلیلش را نگفت، اما فقط گفت، سریع به سمت خاکریز دشمن حرکت کنید و صدای تکبیر و یا زهرا (س) را یک آن قطع نکنید. ما هم، سراپا گوش‌، حرکت کردیم، اما دشمن تا بن دندان مسلح خیلی سریع ما را یافت و گلوله و منور بود که به سرو روی ما می ریخت، راستش یک آن کنارم را نگاه کردم، دیدم از قاسم خبری نیست،‌فرصت جستجو هم نبود، پیش می رفتیم، البته همه به صورت خزیده، چرا که از تیر مستقیم دشمنان در امان باشیم. همه بچه ها، سینه خیز حرکت کردند، هر چند لحظه ای رگباری زمینی به سوی بچه ها می آمد و رزمنده ای را مورد هدف قرار می داد و ما نمی دانستیم که این گلوله ها که مثل مار روی زمین می خزد از کجا می آید؟ حدود ۵۰ متر با خاکریز دشمن فاصله داشتیم، به گودال بزرگی رسیدیم که دیدم یک ضد هوایی چهاررول داخل آن است و از طریق این اسلحه است که بچه ها را زمینی نشانه می رود، با اسلحه که در مقابلش ایستادم، یک سرباز جوان عراقی از پشت اسلحه در امد در حالی که پارچه سفیدی به دست داشت، مرتب التماس می کرد که او را نکشم. تا من به خود بیایم حدوود ۲۰ رزمنده دور گودال جمع شده و با اسلحه به طرف او نشانه رفته بودند، در همین حال مشاطان رسید و ‌گفت: بچه ها دست نگهدارید. من که خیلی ناراحت بودم گفتم: چرا دست نگهداریم،‌ او بچه های ما را قتل و عام کرده و باید او رابه سزای اعمالش برسانیم. هر کاری که کردیم، مشاطان اجازه نداد و گفت: چون او تسلیم شده، بایستی اسیر گرفته و به عقب بفرستیمش و همین کار را هم کرده. من داشتم داخل گودال را می دیدم که پر از پوکه های خالی از فشنگ بود، یک آن به یاد قاسم افتادم، دور و برم را نگاه کردم و او را ندیدم، سریع به دنبالش رفتم، شاید سی، چهل متری بیشتر نرفته بودم که پورزشگی را دیدم که بالای سر قاسم نشسته است. من هم که نای راه رفت را نداشتم، نشستم، یکی از گلوله های همین اسیری که چند لحظه قبل برده بودند، درست خورده بود به پهلوی قاسم و او هم خیلی آرام دراز کشیده بود. جلو رفتم، قمقمه اش را دیدم که خشک، خشک است و صدایش دو باره در فضای سرخ و سوزان جنوب پیچید که : من به خوردن آب نمی رسم!