در حال دریافت تصویر  ...
نام ابراهیم عسگری
نام پدر رمضان
نام مادر کوکب
محل شهادت بازی دراز

بیوگرافی
عسگری، ابراهیم: پانزدهم خرداد ۱۳۴۱، در روستای حصار از توابع شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش رمضان، راننده بود و مادرش کوکب (فوت۱۳۴۳) نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان گروهبان دوم ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و دوم آذر ۱۳۶۰، در بازی‌دراز توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.

محل تولد قزوین - حصار تاریخ تولد ۱۳۴۱/۰۳/۱۵
محل شهادت بازی دراز تاریخ شهادت ۱۳۶۰/۰۹/۲۲
استان محل شهادت کرمانشاه شهر محل شهادت گیلانغرب
وضعیت تاهل مجرد درجه نظامی
تحصیلات سوم راهنمائی رشته -
عملیات سال تفحص
محل کار بنیاد تحت پوشش
مزار شهید قزوین - قزوین


در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد

   
عنوان         فایل   
متن
تصاویر
خاطرات
پدر شهید ابراهیم عسکری: پسرم درجه دار ارتش بود و در لشکر ۱۶ رزهی قزوین، خدمت می کرد. روزهای اوج انقلاب، یعنی همان روزهایی که نیروهای ارتش رژیم، برای سرکوب مردم و تظاهرکنندگان به خیابان ها آمدند، فرمانده پسرم، به او دستور تیراندازی داده بود، اما او که با خدا بود و از مردم، دستور را اجرا نکرده بود و همین موضوع هم باعث شد، تا او را توبیخ کرده و به زندان پادگان روانه کنند. بعد از آن، هرروز به پادگان مراجعه می کردم و سراغ ابراهیم را می گرفتم، اما، هربار با جواب های مختلف، مرا از پادگان دور می کردند، تا اینکه یک روز، خیلی بی قرار پسرم شده بودم، جلوی لشکر ۱۶ زرهی رفتم و هرکسی را که می دیدم، می پرسیدم: شما پسرمرا ندیده اید؟ آن روز تصمیم گرفته بودم که جواب پرسشم را پیدا کنم و خبری از پسرم به خانه ببرم، بالاخره یکی از افسران لشکر را دیدم که هم مرا می شناخت و هم پسرم را، زیادکه خواهش کردم، مرا به گوشه ای کشاند و گفت: پسرت را به پادگان همدان تبعید کرده اند. به سراغ پسرم که به همدان رفتم، انقلاب پیروز شده بود و او هم در همان پادگان ماندگار شد تا خدمتگذار نظام مقدس جمهوری اسلامی و پشتوانه ملت انقلاب کرده باشد. هنوز مردم به آرامش بعد از انقلاب نرسیده بودند که جنگ تحمیلی شروع شد، ابراهیم هم از همان روزهای آغازین جنگ، به جبهه ها رفت تا دین خود را به مردم، انقلاب و امام، ادا نماید. ابراهیم سالهای زیادی را در جبهه ها سپری کرد و در عملیات های مختلفی هم حضور داشت. یک روز تصمیم گرفتیم برایش عروسی راه بیاندازیم، همه چیز تهیه کرده بودیم، وسایل خریدیم، طلا، یخچال، تلویزیون و خیلی چیزهای دیگر، اما هرکار کردیم که راضی بشود، نشد. می گفت: عروسی و زندگی من جبهه است، بگذارید جنگ تمام بشود، بعد. این گذشت، آخرین بار که به جبهه ها اعزام شد با دوستش اکبر بود، مدتی هیچ خبری از او نداشتیم، نگران شده بودیم، یک روز منزل بودم که صدای درآمد، در را که باز کردم اکبر بود، نگران به نظر می رسید، یک لحظه همه ی دلم ریخت، پرسیدم: ابراهیم کو؟ گفت او فردا می آید. گفتم: راستش را بگو؟ توی صدایش، حس عجیبی بود، صدایش می لرزید، همه چیز را فهمیدم، ولی جرات نمی کردم واقعیت را بپرسم و بدانم. او که مرا نگران دید، ادامه داد: نگران نباشید، ابراهیم کمی مجروح شده و در بیمارستان است و می توانید بروید او را ببینید. دست پاچه شده و پرسیدم: کجاست؟ گفت: بیمارستان امام رضای تهران. او این را گفت و من اصلا نفهمیدم چطوری کی رسیدم تهران و بیمارستان را که پیدا کردم، نه وقت ملاقات بود و نه اجازه می دادند که پسرم را ببینم. من به همراه برادرم بودم، خیلی گریه و زاری و خواهش کردیم، تا خلاصه اجازه دادند، او را از دور ببینم، داخل بخش که شدم، او را داخل اتاقی بستری کرده بودند که من فقط از پشت شیشه می توانستم او را ببینم، البته نزدیک بود و دیدم که پشت سرش زخمی بود و یک دست به بدن نداشت و پهلویش هم سوراخ بود، او هنوز نفس داشت، اما من نه! من اصلا نمی دانستم از او دل بکنم، اما، دلم را کندند و مرا از اتاق بیرون کردند، سراسیمه به قزوین برگشتم تا به اهل خانواده و مادرش بگویم که پسرمان حالش خوب است، قرار گذاشتیم او را که به خانه آوردیم، قربانی بدهیم. شب را یک طوری صبح کردم، آماده بودم که بروم تهران و جویای درمان پسرم باشم، هنوز پایم را از در خانه بیرون نگذاشته بودم که تلفن زنگ زد، برادرزاده ام بود، گفت: سلام گفتم: چی شده گفت: نگران نباش و خودت را برسان بیمارستان صدایش یک طوری بود، ادامه نداد و قبل از اینکه من چیزی بگویم، تلفن را قطع کرد و من در ادامه بوق تلفن، خود را به بیمارستان رساندم، چطوری اش بماند. به بیمارستان که رسیدم، برادرزاده ام و ۲ نفر دیگر از بستگان، آنجا بودند، اما کاملا به هم ریخته، تا پرسیدم چه خبر، جز اشکهای برادرزاده ام را دیگر کوچک تر بود و کم طاقت. و من اگر چه می دانستم چه شده است، اما باز هم پرسیدم، تا اشکهایم اساسی جاری شود… ابراهیم شب گذشته رفته و راحت شده بود، گفتند: جنازه پزشک قانونی است. سریع رفتیم آنجا و خلاصه پیدایش کردیم، از لشکر هم آمده بودند، پیکر مطهر پسرم را تحویل گرفتیم و آمدیم قزوین. پسرم تشییع شد، مردم آمدند و رفتند، مجالس مختلف بر پا کردیم و وقتی به خود آمدم دیدم، هر چه که برای عروسی پسرم تهیه کرده بودیم، خرج عزاداری هایش کرده ایم.