رزمنده دلاور، حسین فریدی: خط سرخ شهادت بر روی برف های سرد خدایی!

۱۳۹۰/۱۰/۰۳

تلخ و شیرین های جنگ از زبان رزمنده دلاور، حسین فریدی
خط سرخ شهادت بر روی برف های سرد خدایی!
•چرا پلاکم را می کنی، مگر من شهید می شوم؟
حسن شکیب زاده-
بعد از پیروزی انقلاب با چند تا از دوستانم توی مسجد مقبره شهید، انجمنی تشکیل دادیم و کارمان بیشتر تبلیغات بود و شهید ماخانی و شهید سهیلی راد هم دو تا از دوستان خوب و همیشه همراهم بودند.
یادم هست شب ها که از نیمه می گذشت با رنگ و قلم و امکاناتی که خودمان و از پول تو جیبی هایمان تهیه می کردیم، می رفتیم و دیوار خانه هایی که فرزندشان شهید شده بود را رنگ و طراحی کرده و یادبودی برای شهیدشان به جا می گذاشتیم و گاهی هم که خانواده مطلع می شد، با آوردن غذا و خوراکی از ما پذیرایی می کردند.
آن روز ها خیلی دلم می خواست وارد سپاه شده و از آنجا به جبهه ها بروم، اما از آنجایی که بچه ارتشی بودم و روزهای اولیه بعد از انقلاب هم برخی از مردم، بویژه انقلابیون دید خوبی نسبت به ارتش نداشتند، یک سال مرا پشت درهای سپاه نگه داشتند و از پذیرشم خودداری کردند، تا اینکه طرح 8 ماده ای حضرت امام خمینی (س) صادر شد و من هم که آن روزها کلاس سوم متوسطه را در دبیرستان مجاهدین اسلام می خواندم، شدم پاسدار ویژه.
چطور شد که برای اولین بار به جبهه رفتی؟
پدرم اصلاً موافق حضورم در جبهه ها نبود، اما به عنوان ادای تکلیف و انجام وظیفه، خیلی دوست داشتم که به جبهه بروم، لذا هر طور که بود، با ترفندهای مختلف پدرم را راضی کرده و برای اولین بار به عنوان نیروی بسیجی به همراه جمعی از دوستان، از جمله: ماخانی، حق شناس و نوری که بعداً همه ی آنها شهید شدند، به پاوه اعزام و در ارتفاعات مشرف به نوسود مستقر شدیم.
آموزش هم دیده بودی؟
قبل از اعزام در پایگاه بسیجی که در خیابان سعدی مستقر بود ثبت نام کرده و دوره آموزش نظامی را گذرانده بودم که هنوز هم مدرک آن را دارم.
چه مدت در پاوه بودی و چه می کردی؟
چهار ماهی در آن منطقه مستقر بودیم، اولین اعزام من دوم آذر ماه سال 60 بود و اسفند ماه بود که اولین عملیات برون مرزی، به نام عملیات محمدرسول الله (ص) در آن منطقه آغاز شد، فرمانده سپاه پاوه هم شهید همت بود که عملیات را به همراه برادر بزرگترش فرماندهی می کردند.
در این عملیات ارتفاعات کله هرات، پنجوین، کمر سیاه و شهرک طویله عراق را تصرف کرده و به پایگاه خود باز گشتیم.
در چه عملیات هایی حضور داشتی؟
خیبر، بیت المقدس، بدر، کربلای 5، بیت المقدس6، نصر5، والفجر10، محمد رسول الله (ص) و چندین عملیات پدافندی.
در طول حضورت در جبهه ها مجروح هم شده ای؟
اولین بار در عملیات کربلای 5 مجروح شدم. در این عملیات اکبری رضایی فرمانده گردان ما بود، آن روز ما از داخل کانال هایی که دشمن زده بود در حال پیشروی بودیم.
کانال پر از جنازه ی عراقی ها بود و تعدادی از بچه های خودمان هم زخمی و یا شهید شده بودند. کانال را که تمام کردیم یکی از تیربارچی های عراقی که روی بچه های ما مسلط بود، نیروهای ما را به رگبار بسته بود و یک لحظه آتش تیربارش هم قطع نمی شد.
با فرمانده گردان، موضوع را در میان گذاشتیم و ایشان هم دستور دادند که تیر بار این عراقی را خاموش کنیم. اکبری رضایی که دستور داد، من بلند شدم تا با آرپی جی او را هدف قرار دهم، اما احساس کردم ممکن است گلوله آرپی جی ام به خاکریز بخورد و اثری نداشته باشد، لذا تصمیم گرفتم منطقه را دور زده و از پشت به درون سنگر عراقی ها شلیک کنم که افراد بیشتری هم از بین بروند.
حرکت کرده و به مقصد رسیدم، گلوله را که داخل اسلحه آرپی جی گذاشم بلند شده و با فریاد الله اکبر خواستم شلیک کنم که اسلحه عمل نکرد. همزمان با گفتن الله اکبر، همه ی عراقی ها متوجه من شده بودند و داشتند مرا تماشا می کردند، لذا بلافاصله زمین نشسته و گلوله دیگری داخل اسلحه گذاشته و ایستادم. اما این بار هم گلوله شلیک نشد، من هم عصبانی شده و اسلحه ام را محکم به زمین زده و به طرف بچه های خودمان حرکت کردم، من درون فضایی مسطح و داخل دشت بودم و عراقی ها هم که کاملاً به من اشراف داشتند با اسلحه های مختلف به سمتم شلیک می کردند، اما من هر طوری که بود از محل فرار کرده، اما در آخرین لحظاتی که به نیروهای خودی می رسیدم، تیری به زیر بغلم خورد که افتادم زمین، اما از آنجایی که نزدیک نیروهای خودی بودم، بچه ها مرا گرفته و کشان کشان به درون سنگر بردند.
سپس از دورون سنگر مرا به اورژانس پشت خط منتقل کردند، آنجا هر کاری کردم که با بی سیم به فرمانده گردان خبر بدهم که من مجروح شده ام، بی سیم اکبر رضایی جواب نداد، لذا سفارشات را به محمد باریک بین کرده و به عقب منتقل شدم.
از آنجا هم مرا به بیمارستان شهید چمران اهواز، سپس به شیراز و تهران منتقل کردند. بیمارستان تهران که بودم، چندین مرتبه پدرم تماس گرفت ولی از آنجایی که نمی خواستم آنها متوجه مجروحیتم بشوند، تلفن را قطع می کردم تا اینکه فردای آن روز پدرم به بیمارستان آمد و در حالی که برگ اعلامیه ای در دست داشت، گفت: چرا تلفن را قطع می کنی، ما که خبر داشتیم تو مجروح شده ای، می خواستیم خبر شهادت دختر عمویت را بدهیم و اینکه اگر می توانی در مجالس او شرکت کنی.
پدرم ماجرا را که تعریف کرد متوجه شدم دقیقاً همان روزی که من مجروح شدم، عراق، شهر قم را بمباران می کند که بمبی به منزل دختر عمویم اصابت کرده و او به همراه 4 فرزند و شوهرش به شهادت می رسند.
بچه ها نشسته بودند!
در عملیات بدر، فرمانده گردان ما شهید حاج سید جوادی بود، به من و غفار سعیدی مأموریت داد که برویم 2 گالن 20 لیتری را از رودخانه اطراف پر آب کرده و برای بچه ها بیاوریم، گالن ها را برداشته، سوار موتور شده و رفتیم.
هر 2 گالن را که پر از آب کردیم، راه افتادیم، هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بودیم که خمپاره 120 دشمن جلوی پای ما به زمین خورد، بدن 5،4 نفری که اطراف ما بودند تیکه تیکه شد، غفار سعیدی هم با اصابت ترکش های خمپاره شکم و پهلویش شکافته شده و روده هایش بیرون ریخته بود، اما برای من که درست در داخل سیاهی ایجاد شده از اصابت گلوله خمپاره قرار داشتم هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
اما سریع از جای خود حرکت کرده و خواستم پناه بگیرم که شهید بلندیان گفت: بیا برویم غفار را بیاوریم، بد جوری زخمی شده است. به اتفاق بلندیان رفتیم، امکان بلند کردن غفار نبود، او را 2 نفری کشان کشان به پناهگاه کشیدم، در حالی که حدود 7، 8 متری روده های غفار مثل طناب روی زمین کشیده شده بود. به پناهگاه که رسیدیم، بلندیان روده ی غفار را جمع کرده، داخل شکمش جا سازی کرده، سپس شکمش را با امکاناتی که داشت بسته و او را به داخل قایق منتقل کردیم.
بلندیان به من گفت: تو هم همراه غفار برو و او را تحویل اورژانس بده و ماجرای زخمی شدن او را هم بگو که بدانند چه باید بکند. من هم سریع او را به اورژانس پشت جبهه منتقل کرده و برگشتم.
به محل عملیات که رسیدم به دنبال سید جوادی می گشتم که ماجرا را برایش تعریف کنم که متأسفانه او را ندیدم. سید جوادی مفقود شده بود و هیچکس از او خبری نداشت تا اینکه سالها بعد مشتی از استخوان های او را پیدا کرده و به خاک سپردند.
آن روزها ظاهراً سید جوادی ما را به دنبال آب فرستاده بود تا همراه او مفقود نشویم، نمی دانم شاید حکمت دیگری در کار بوده است که ما نمی دانیم.
شاهد شهادت بچه های قزوین هم بوده ای؟
با توجه به حضوری که در جبهه ها داشتم، شاهد شهادت دوستان و همرزمان زیادی بوده ام که همه ی آن صحنه ها برایم تلخ و ناگوار بود و امروز هم وقتی به آن صحنه ها بر می گردم و فکر می کنم، فقط افسوس می خورم که چرا من لیاقت نداشتم که مثل آنها آسمانی بشوم.

تلخ و شیرین های جبهه در خاطرات فریدی:

با غسل شهادت رفت!
قبل از عملیات برون مرزی محمد رسول الله (ص) در سال 60، ما در ارتفاعات کله قندی در منطقه نوسود بودیم که شهید ثانی قوامی را دیدم. او از مرخصی شهری برگشته و در حال آمدن به بالای ارتفاعات و نزد ما بود. او رفته بود به مرخصی تا غسل شهادت بکند و در حالی که چهره ای بشاش، خنده رو و نورانی پیدا کرده بود، لبخند زنان به بالا می آمد که گلوله ی خمپاره ی دشمن، جلوی پایش اصابت کرده و او به زمین افتاد.
من و 4 نفر از دوستان، بلافاصله برانکارد را برداشتیم و به سمت پایین رفتیم. آن روز تمام ارتفاعات پر از برف بود و ما این مسیر را در حالی طی می کردیم که تا کمر توی برف فرو رفته بودیم.
خواستیم او را بلند کرده و از آن محا انتقال بدهیم، اما روی برف ها امکان بلند کردن او نبود، بنابراین دونفری دست و پایش را گرفته و از روی برف ها او را به سمت پایین ارتفاعات کشیدیم.
هیچ وقت یادم نمی رود، وقتی که به پایین ارتفاعات رسیدیم، روی برف ها و مسیری را که او را به پایین کشیده بودیم، از خون او سرخ شده بود.
به پایین ارتفاعات که رسیدیم، خون زیادی از او رفته و پهلویش پاره شده بود، یعقوب قاسمی که همراه من بود، گفت: حسین، انگار ثانی قوامی می خواهد چیزی بگوید، گوشهایم را نزدیک لبهایش بردم، در حالی که به سختی نفس می کشید، به قاسمی اشاره کرد و گفت: بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا را بخوان.
یعقوب قاسمی هم یک مهر کوچکی را از جیبش بیرون در آورد و گذاشت روی لب های ثانی قوامی و در حالی که اشک چشمهایش جاری بود شروع کرد به خواندن شعر: بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا، در دلم ترسم بماند آرزوی کربلا......
یعقوب، شعر را با سوز و آه عجیبی می خواند و این در حالی بود که ثانی قوامی آرامش خاصی پیدا کرده بود.
در همان حال با امکاناتی که به همراه داشتیم پهلوی او را بسته و پس از عبور از زمین های گلی و سنگلاخی او را به درمانگاه منتقل کردیم.
به درمانگاه که رسید در حالی که هنوز خنده بر چهره داشت، با این دنیا وداع کرد و او را به سردخانه منتقل کردند.

بهترین رفیقم هم رفت!
من با ابراهیم سهیلی راد، هم محله، هم کلاس، هم غذا و رفیق رفیق بودیم، همه جا با هم بودیم. در انجمن اسلامی مقبره شهید که فعالیت می کردیم در انجام کارهای تبلیغاتی، من نقاشی هایش را می کشیدم و ابراهیم هم مطالبش را می نوشت، ضون اینکه خط خوبی هم داشت.
شب عملیات والفجر 8 با هم بودیم و او برای اولین بار بود که در عملیاتی شرکت می کرد، من اصلاً نمی خواستم که او به منطقه آوده و در عملیات شرکت کند، لذا با بهانه های مختلف تلاش می کردم تا او در عملیات نباشد، اما هر بهانه ای که می گرفتم موثر نبود و او می گفت: من این همه تلاش کردم که به بهانه های مختلف به جبهه بیایم و در عملیات شرکت کنم، آن وقت تو می گویی نیایم.
چاره ای نبود و او به هیچ صراتی مستقیم نمی شد، خلاصه به منطقه عملیاتی آمدیم و از آنجایی که طاقت نداشتم برای او اتفاقی بیفتد و من شاهدش باشم، بالاجبار هر یک در یکی ازگروهان ها تقسیم شدیم.
من با گروهان کشمرزی افتادم و ابراهیم با گروهان حمیدی رفت، او که داشت می رفت، من طاقت نیاوردم و دوباره به دنبالش رفتم، صدایش کردم و مسیر رفت و برگشت را به او تذکر دادم که در صورت به هم ریختن اوضاع منطقه، راه را گم نکند و بتواند به نزد بچه های خودمان برگردد. البته این حرف ها همه بهانه بود که زمان بیشتری با او باشم، خلاصه آنقدر ابراهیم، ابراهیم کرده و سفارشات مختلف کردم که ابراهیم گفت: بابا من که بچه نیستم، همه ی اینها را که گفتی متوجه شدم.
خلاصه اتفاقی که هیچ وقت دوست نداشتم بیفتد افتاد و من مجبور شدم از او جدا شوم، جدایی که برایم خیلی سخت بود و هیچ وقت باورش نمی کردم. بالاخره او رفت و ما هم حرکت کردیم و با تیپ 20 مکانیزه عراق درگیر شدیم. در گروه ما 6 نفری بودند و قرار بود به مقر عراقی ها زده و آرایش آنها را به هم بزنیم که کار به صبح نکشد، همین کار را هم کردیم.
با انجام بخشی از عملیات. نزدیکی های طلوع خورشید بود، که بچه ها همه توی گل و شل و سرمای سخت منطقه، خسته ی خسته شده بودند.
درست زمانی که معمولاً بعد از یک عملیات سخت، بچه ها بایستی قدری استراحت بکنند، لذا در هر گوشه، عده9 ای از رزمندگان بعد از اقامه ی نماز صبح روی خود پتو کشیده و در حالی که از سرما به خود می پیچیدند، چرت می زدند، اما من همه اش نگران بودم و خواب در چشم نداشتم، همه جا به دنبال ابراهیم بودم تا از او خبری بگیرم و یا او را پیدا کنم. مثل دیوانه ها از داخل خاک و گل راه می رفتم و دایم ابراهیم را صدا می زدم.
در طول مسیرهای مختلف آنقدر ابراهیم راصدا زدم که دیگر خسته شده بودم، از کنار احمدی که گذشتم، گفت چه خبر شده چرا اینقدر سر و صدا می کنی، ابراهیم شهید شد.
وقتی احمدی این حرف را زد، انگار پتکی سنگین به سرم خورده بود، در حالی که توان باور آنرا نداشتم با احمدی دعوا کردم و گفتم: چرا می گویی ابراهیم شهید شده است؟ اما از آنجایی که هنوز حرف او را باور نکرده بودم تا 10 صبح همچنان می گشتم و هر کجا رزمنده ای زیر پتو خوابیده بود، پتو را کنار می زدم به امید اینکه ابراهیم را ببینم. قدری از ساعت 10 گذشته بود که شهید قاسم طایفه رادیدم، او مرا دلداری داد و در حالی که اکبر دمرچلی زیر بغلش را گرفته بود به سمت عراقی ها می رفتند و من هر چه گفتم اشتباه می روید، قبول نکردند و رفتند.
آن روز یکی از سخت ترین روزهای زندگی ام بود، روزی که هنوز هم باورش برایم سخت است که دوست بسیار عزیزی را اینگونه از دست داده باشم.
سال بعد که دمرچلی از اسارت برگشت به سراغش رفتم تا بشنوم که آن روز بر ابراهیم چه گذشت.
دمرچلی می گفت: آن روز من هم زخمی شده بودم و در حالی که به اشتباه به سمت نیروهای عراقی می رفتیم، آنها مرا که هیکل درشت تر ی داشتم اسیر کردند و فکر می کردند که من از فرماندهان جبهه هستم، اما ابراهیم را که شدید زخمی شده بود، رها کرده و با زدن تیر خلاص همانجا به شهادت رساندند.

نوروز و جنگ!
سال 66 که حلبچه شاهد جنایات ددمنشانه رژیم بعث بود، من که مسوول اطلاعات بودم، همراه با کشمرزی و مسوول محور، بدون سلاح برای شناسایی منطقه، حدود 20 کیلومتر از سمت حلبچه داخل خاک عراق شدیم.
بعد از شناسایی منطقه، سوار یک دوچرخه کورسی بودیم و توی بیابانها تک و تنها بر می گشتیم.
همراه ما یک رادیوی جیبی کوچک بود که مردم به جبهه فرستاده بودند. در بین راه رادیو که روشن بود، سال تحویل اعلام شد در حالی که ما به تندی چرخ می زدیم که هر چه سریعتر از منطقه خارج شده تا گرفتار دشمنان نشویم.

7 مین نورزی !
سال 62 در خط پاسگاه زید بودیم، هنگام سال تحویل بود و از 7 سینی که معمولاً توی خانه سر سفره می گذاریم هیچ خبری نبود، من بودم و شهید محمود رضایی، شهید علی شالی و چند تا از بچه های قم.
گفتم حالا که 7 سین نداریم، 7 مین درست کنیم، همین کار را هم کردیم و بچه ها منطقه را گشتند و 7 نوع مین آورده و سفره را تکمیل کردیم. کنار 7 مین چند نوع خوراکی هایی را هم که مردم برایمان فرستاده بودند چیدیم و با اعلان سال تحویل از رادیو، سال جدید را جشن گرفته و همدیگر را در آغوش گرفتیم، به امید پیروزی نهایی رزمندگان اسلام، علیه کفر صدامی.

جشن ازدواجم 6 ماه عقب افتاد
جنگ که تمام شد به فکر ازدواج افتادم، اما از آنجایی که قد کوتاهی داشتم اصلاً فکر نمی کردم که به من زن بدهند، راستش در همین فکرها بودم که یکی از دوستان رزمنده ام که سالها در جبهه ها با هم بودیم گفت: بیا من خواهر کوچکم را به تو بدهم.
من اول فکر کردم شوخی می کند، اما وقتی حرف هایش را تکرار کرد، فهمیدم موضوع جدی است، بنابراین پیشنهاد دوستم را قبول کردم، آن روزها اصلاً رویم نمی شد موضوع را به پدرم بگویم، البته کمی هم می ترسیدم، اما بالاخره قبول کردم و قرار شد برای دیدن خواهرش به منزل آنها برویم. من هم با کشمرزی که ازدواج هم کرده بود صحبت کردم که به جای پدرم با من به منزل آنها برویم. او هم قبول کرد و رفتیم، خواهر دوستم را کهه دیدم، پسندیدم، او هم ما را پسندید و قرار شد مقدمات کار را فراهم کنیم. بعد از آن، یک ماه طول کشید تا موضوع را به پدر و مادرم منتقل کردم، آنها هم قبول کرده و کار را ادامه دادیم.
قرار ازدواج را گذاشتیم، اما روز ازدواجمان مصادف شد با رحلت حضرت امام خمینی (س) لذا مراسم جشن ازدواج را 6 ماه به عقب انداختیم.
در آن ایام، جشن عروسی ساده ای در شریف آباد، منزل همسرم بر پا شد، عروسی های آن زمان هم خیلی ساده و بدون سر و صدا بود، به طوری که مجلس عروسی ما اصلاً به مجلس عروسی نمی ماند، خیلی سوت و کور بود، نزدیکی های صرف شام بود که دیدم حدود 25 نفر از بچه های همرزم و رزمنده که سالها در جبهه ها با هم بودیم وارد عروسی ما شدند. آنها یک ماشین رنوی سفید را با گل های زیادی تزئین کرده و بقیه بچه ها هم با چند موتورسیکلت آمدند و کلید ماشین را به من دادند که عروس را با آن بگردانم.
من که اصلاً باورم نمی شد نمی خواستم قبول کنم که با عروس در داخل ماشین گل آرایی شده سوار و توی شهر بگردم، اما با اصرار و فشار بچه ها قبول کردیم.
آن شب با حضور دوستان رزمنده ام، عروسی ما واقعاً جشن خوبی شد، به طوری که خانواده های من و همسرم اصلاً باور نمی کردند که چنین جشن جالبی را داشته باشیم، خلاصه آن شب هم گذشت و گشتی هم توی شهر زده و به خانه رفتیم.

شب تاسوعا و عباس!
بعد از مدتی، خدا به من فرزندی داد، شب تاسوعای حسینی که متعلق به حضرت قمربنی هاشم است برای زایمان، همسرم را به بیمارستان بقیه الله منتقل کردیم، بچه پسر بود، به دنیا آمد، چند دقیقه بعد دکتر مرا صدا زد و گفت: شما پدر بچه هستید!
گفتم: بله. کمی مکس کرد و گفت: قلب پسرت اصلاً طبیعی کار نمی کند و او تا صبح زنده نخواهد ماند.
گفتم: چرا ؟
گفت: نمی دانم و وقتی نگاه کردم دیدم، بچه برای هر نفس کشیدن بدنش بلند شده، دوباره به زمین می خورد.
دلم گرفت، شب تاسوعا بود، کنار پنجره رفتم، از آخرین طبقه بیمارستان داشتم بیرون را تماشا می کردم، دسته های سینه زنی و عزاداری توی شهر در حرکت بودند، اشک هایم جاری شد، گفتم: خدا ما گنهکاریم، چرا این بچه بایستی اینگونه زجر بکشد؟ دلم شکست گریه کردم، دوباره گفتم: خدایا اگر بچه ام را به من برگردانی، اسمش را عباس می گذارم و هر سال در روز تاسوعا ی حسینی خرج می دهم.
آن شب تا صبح آرام و قرار نداشتم، فکر می کردم اگر مادرش متوجه شود چه حالی خواهد داشت. هنوز گیج حرف های دکتر و وضعیت بچه ام بودم که دکتر از اتاق بیرون آمد و در حالی که می خندید گفت: قلب پسرت آرام شد و خیلی معمولی کار می کند.
گفتم: چطور؟
گفت: والا من خودم هم سرگردانم که چگونه شد که اینگونه شد.
از آن سال هر ساله روز تاسوعا ی حسینی خرج کوچکی نذر حضرت عباس داریم و الآن هم که عباس بزرگ شده است، خودش روزهای تاسوعا غذا پخش می کند.

یک وانت مرغ!
عملیات کربلای 5، بچه ها بعد از انجام عملیات، حسابی خسته و گرسنه بودند، چند روزی بود که غذای گرم نخورده بودیم، پشت خاکریز بودیم که دیدم یک دستگاه تویوتای عراقی از دور به سمت ما می آید، اول فکر کردیم قصد حمله دارند، اما کمی نزدیک که شد دیدیم. فقط راننده داخل ماشین است و پشت آن هم چند دیگ بزرگ.
اول خواستیم با آرپی جی ماشین را بزنیم، اما اکبری رضایی، فرمانده مان گفت نزنید. بگذارید نزدیک بشود، ما هم داخل سنگر کمین نشستیم، ماشین که نزدیک شد، عراقی از تویوتا پیاده شده و به عربی، دوستانش را صدا می کرد که برای گرفتن غذا بیایید.
او ظاهراً خبر نداشت که آن منطقه به دست نیروهای ما افتاده است، لذا ما هم از فرصت استفاده کرده و از چند طرف با آرپیچی و اسلحه از خاکریز بالا آمدیم. او به محض دیدن بچه ها ی ما از ترس دراز کشید و شروع به گفتن ادخیل خمینی کرد. ما هم رفتیم سراغ او، ابتدا راننده را دستگیر کرده، سپس به سراغ دیگ ها رفتیم. در دیگ ها را که باز کردیم پر مرغ های بریان و داغ بود .

تو اسیر شو!
قبل از عملیات کربلای 5 ما در مقری به نام مقر 11 عراق استقرار داشتیم، جایی که قبلاً بیمارستان زیر زمینی نیروهای عراق بود. چند روزی بود که داخل مقر بودیم و بچه ها کاملا خسته شده و از نظر روحی هم حسابی به هم ریخته بودند.
به دلیل جنگی بودن منطقه و اینکه در تیررس دشمن بودیم، امکان بیرون رفتن از مقر را نداشتیم و وضعیت بچه ها کاملاً به هم ریخته بود. یک روز من و محمد حصاری، ساروخانی، اکبر نعمتی، رضا حمیصی، جواد زاهدنیا و جواد حضرتی تصمیم گرفتیم که کاری انجام بدهیم تا روحیه ی بچه ها عوض شده و شاد شوند.
نشستیم و نقشه کشیدیم، قرار شد به تن محمد حصاری که هیکل کوتاه و توپلی داشت لباس عراقی کرده و او را به عنوان اسیر به داخل مقر ببریم تا بچه ها کمی بخندند.
محمد حصاری اول قبول نمی کرد، اما سرانجام پذیرفت، لذا یک دست لباس عراقی تنش کرده و کلاهی را هم به سرش کشیده و چهره اش را پوشاندیم و اسلحه به دست از پشت او حرکت کرده و وارد مقر شدیم.
بچه ها همه نشسته و درازکش و بی حال بودند، وارد مقر که شدیم گفتیم: بچه ها ما یک اسیر عراقی گرفتیم، همه بلند شدند و به صف ایستادند. همین طور که محمد را به داخل می بردیم، هر یک از بچه ها جلو آمده و با کشیده و لگد او را می زدند. محمد بیچاره هم به خودش می پیچید و مرتب فریاد می زد که بابا من محمد حصاری ام، اسیر نیستم، اما صدای او توی شلوغی شنیده نمی شد و مرتب کتک می خورد و از طرفی هر کاری می کرد که گره ی کلاه را باز کند و آن را بردارد که بچه ها چهره اش را ببینند، گره باز نمی شد.
خلاصه بعداز چند دقیقه ما به دادش رسیدیم و کلاه را برداشته و وقتی بچه ها موضوع را فهمیدند، ساعتها می خندیدند و محمد را می بوسیدند.